Saturday, December 31, 2005

Sweet Laxative O' Mine...

اونشب ولادی تصميم گرفت که بره رو مسهل.

اللبته اسمش هيچوقت واقعا ولادی نبود بلکه از وقتی از خواب بيدار شده اسمش ولاديمير کلانکويچ بوده. ولی اون از اسمش خوشش نمی‌اومد ٫هميشه باعث ميشد که فک کنه يه دهکدهء يخ بستهء شمالی نزديک-ه يه يخچال غول‌آسای قطبی-ه. واسه همين مصمم بود که ولادی صداش کنن.

گرچه اين اسمم باعث ميشد فک کنه يه شهر ساحلی جنويه ولی اينجوری راضی تر بود. لااقل اينجوری ميتونست به قطب جنوب نزديکتر باشه.

آخه ميدونين ٫اون عاشق سرما بود ٫يخ ٫برف ولی هميشه از قطب شمال متنفر بود چون هيچی نبود نه آب بود ٫نه يخ و نه حتی خشکی. اما قطب جنوب؟! ميدونين عاشقش بود چون يخ هاش خشکيش بودن شايدم همه خشکی هاش يخ بودن. اون هميشه ميگفت «قطب جنوب حرف نداره همه چی هست».

خبر دارم که حتی راضی‌تر بود که يه قبيلهء بومی استوايی باشه. ولی حاضرم قسم بخورم راضی تر بود اگه به‌جای يه دهکدهء يخ بسته شمالی -کنار يک يخچال غول‌آسای قطبی- يا يک شهر ساحلی جنوبی و يا يه قبيلهء بومی استوايی يه کلونی پنگوئن باشه.

خيلی از داستانمون پرت شديم دوباره بريم سمت ولادی ببينيم چه ميکرد.

آره! اونشب تصميم گرفت بره رو مسهل و يکم چت بزنه. اما قبل از اينکه حتی قوطی مسهلش رو باز کنه توهم برش‌داشت. فک کرد که يک تاجر بزرگ مسهل-ه از اونآيی که عينک دودی-ه چند هزار دلاری که توليد يانکی آست به چش ميزنن ٫کسی که هيچکی در تمام بلاد شمالی-ه روس رقيب نداره نه تنها در بلاد شمالی بلکه حتی در بلاد جنوب و شرق و غرب و بلوک شرقی و بلوک غربی و حتی بلوک شماره ۳۳ که تنها ۲تا بلوک اونطرف تر بود.

واسه همين در قوطی رو با چنگ دندون باز کرد و همه گرد سفيد مسهل رو ريخت رو ميز جلوش. همه کاغذ و کتاباش زير گرد محو شدند. (قبل از اينکه جلو تر برم بگم که فردای اون روز ديگه کاغذاش مثل برف سفيد نبودن همشون قهوه‌ای شده بودن ٫حتی جلد همه کتابها هم قهوه‌ای شده بودن.)

هرچی کمدآی آشپزخانه رو زير و رو کرد نتونست يه نی پيدا کنه و همه خودکاراشم مغز هاشون انگار به بدنه جوش خورده بود.

بعد از چند دقيقه گشتن بی حاصل يه دفعه با خودش فکر کرد که نکنه دوستای خانوادگي-ه قديمی‌شون که تو بلوک ۳۳ زندگی ميکنن از اينکه رفته رو مسهل باخبر بشن. يه مشکل ديگه‌ام بود رئيسش تو اداره پسرخالهء خانم دوستشون بود که تو بلوک ۳۳ زندگی ميکردن و حتما اونم با خبر ميشد و خيلی براش بد ميشد ٫آخه ميدونين اون فقط يه کارمند دون پايه نبود که مهم نباشه چه کار ميکنه. اون مسئول دفتر ثبت بخش بايگانی ادارشون بود. از اون آدمای متشخص که از هر شنل ۲تا دارن که هيچوقت نامرتب نباشن و در عين حال خيلی شنلای متفاوت نداشته باشن که بقيه فک کنن از طبقهء بی درد جامعه هستن.

بعد که اين فکرها از ذهنش گذشت يه نگاه دوباره به ميز انداخت هنوز همه مسهل ها همونجا پخش بودن. ساعت رو که ديد از ترس خشکش زد. با چشم خودش آيندهء سياهی که فردا در انتظارش بود رو ديد ٫ديد که اگه همين الان تو تخت نره فردا ۵دقيقه دير ميرسه و حتما رئيسش حسابی توبيخش ميکنه. گرچه خيال داشت فردا سر کار نره و يه‌جوری يک مرخصی واسه خودش جور کنه. ولی فک کنم نظرش عوض شده بود.

بدون اينکه حتی نظافت و آداب اجتماعی رو به جا بياره و دندون‌هاش رو مسواک کنه پريد تو تخت.

فردا صبح که رفتم دنبالش که باهم بريم. جسدش رو در حاليکه بيچاره به دليل سکته قلبی در سن ۳۲ سالگی مرده بود پيدا کردم. ولی هرچی نگاه کردم مسهل‌ای روی ميز پخش شده نديدم فقط کاغذها و کتاب‌های قهوه‌ای روی ميز بودن.

وقتی داشتم از در ميومدم بيرون شنيدم که يکی از کاغذ‌آ عاروق زد. فک کنم بايد با روانپزشکم در اينباره مشورت کنم.

امشب فرادی اون شب-ه که ولادی تصميم گرفت بره رو مسهل و يکم چت بزنه. پس شب خوش.

Welcome My Friends...

دوستانم ٫به بهشت خوش آمديد.

من تمام دردهايی را که پنهان ميگنيد ميشناسم.

به نورم نزديکتر شويد ٫و شما خانم غمگين شما هم.

آيا صورتت را ميشناسم؟ مادرم!

مادر کجا رفتی؟

و حالا برگشتی و مرا ميخوانی!

من قطعه گمشدهء زندگی تو-ام.

پيشم به زانو افتادی و ميخوانی که من گمشده ات هستم.

مرا زندگی دادی و آنرا از من گرفتی.

آيا من در گناهت به دنيا آمدم؟ يا در دروغی از مريم؟

که من تمام چيزهايی را که پنهان ميکنی ميدانم.

نزديکتر آی ٫آيا در برابر جنونت اين منم که کورم؟

اينجا در زيبايی برهنه ات... مادر چرا؟

چرا رفتی؟

و حيوان را ميکشم که روحم را آزاد کنم.

و اشکهايی را که مانع رفتنم هستند در هم فرو ريزم.

و اگر لبخندی هست ٫تنها جريانی ماشينيست.

بر ظلمت لعنت ميفرستم.

جنجال به راه مياندازم.

قلبم را بيرون ميکشم. خون ريختنم را ميبينی؟

خونم را بی بها قربان ميکنم ٫که اشتياق انتقام درونم را فرو نشانم.

پ.ن:

به کجا چنين شتابان؟

گون از نسيم نپرسيد ٫اين منم که ترا پرسانم.

اين خاک سرد-ه بی طعم ترا چه ميدهد که ما نداديم؟

افسانه هايت را دريغ کردی که چه؟

اگر باران ميخواستی ٫آسمان را بر زمين ميريختم ٫چرا مارا؟...

ای کاش لااقل بوی تنت را با خود نميبردی.

ای که اشکهايمان باران گورت ٫خوش بخوابی.

دوباره گرم خواهی شد ٫پدرم به استقبالت می‌آيد.

خوش بخوابی. تو را روزی خواهم ديد.

آنروز آغوش گرمت را بر من مبند که دردم افزون نشود.

خوش بخوابی.

شب خوش...

Thursday, December 29, 2005

A.B.T.D.

در اين سرای بی‌کسی کی به در نميزند به دشت پر ملال ما پرنده پر نميزند

جمله‌ها تو سرم ميچرخن و دنبال هم ميدون ولی يادم نمياد زنگ گرگم به هوا رو زده باشن.

ديشب شب طولانيی بود ولی نميدونم چرا خورشيد امروز همون ديشب رو داره روشن ميکنه ٫انگار کسی بهش نگفته که شب رو نميشه روشن کرد.

ميگن بهش داره خوش ميگذره -دربون شيفت صبح ميگفت-. بهرحال بابا ديشب زنگ زد و گفت خونه من نميآد ميره پيش همسايه بالايی.

حالا منکه وقت نکردم بهش چيزی بگم ولی ميگن اون يارو زلزله خيلی باش حرف زده. تازه تونسته بود سرشو بذاره رو پاش. مخصوصا که از ديروز همين وقتام ورم پاش خوابيدن بوده. خوب بهرحال با اون پا نميشه اينهمه راه رفت بايد ورم نداشته باشه.

-: ديدی بهت گفتم اگه نرم بعد از اين زمستون ديگه بهش نميرسم؟

-: منم مطمئت بودم واشه همين بود که بهت يادآوری کردم.

-: حالا لااقل ...هيچی!

-: من ديگه رفع زحمت ميکنم ٫سيگارم داره سرد ميشه بهتره برم پيشش گناه داره تنها ميمونه ميترسه.

-: راحت باش ٫مرسی که اومدی ...راستی يادت نره بعضی وقتا عوضش کن برای سلامتيتون اينجوری بهتره. اينجوری شبا ميتونی دوتايی بخوابين.

...شب خوش!

Tuesday, December 27, 2005

Tuesday, December 20, 2005

Vengeance Be Thy Name

اين کوههای پوشيده از مه امروز خانه‌ای برای من است.

اما خانهء واقعی من فرودست است و هميشه خواهد بود.

روزی به دره ها و مزرعه هايت باز خواهی گشت.

و ديگر نخواهی سوخت تا نظامی باشی.

از ميان اين دشتهای نابودی ٫تعميدهای آتش...

زجر کشيدنت را ديدم.

وقتی جنگ بلندتر شعله کشيد و ما بيشتر آسيب ديدیم

در ترس و آژير تو ترکم نکردی...

برادر نظاميم.

دنياهای مختلفی ٫ستاره های مختلفی وجود دارند.

و ما فقط يک دنيا داريم اما در دنياهای مختلفی زندگی ميکنيم.

حالا خورشيد به جهنم رفتست.

و ماه حکمرانی ميکند.

بگذار بدرودت گويم که هرکس روزی ميميرد

اما در نور ستارگان و پيشانيت نوشته شده است:

ما احمقيم که بر برادران نظاميمان جنگ به راه می‌اندازيم.

پ.ن. :

۱۶ گل سرخ هديه به ازای هر سالی که روحت بر اين خاک خون ريخت...

تو هم فرزند کسی بودی...

تو فرزند همهء مايی...

روياهای زيبا داشته باشی...شب خوش!

-: هیس! چقدر حرف ميزنی! مگه نميبينی مرده؟ ممکنه بيدارش کنی...

-: حالا نميشد جای برادر خواهر باشه؟

-: چه فرقی ميکنه اون بچه-م بود!

-: خوب بچهء منم بود...ولی من ميخوام خواهرم باشه ٫نه برادرم.

-: من چيزی نميخوام فقط بچه-م رو ميخوام!چرا ازم گرفتنش منکه معتاد نبودم!

-: اونم نبود! فقط يکم بچه و خام بود. بريم ديگه دير وقته اون بيچاره همش چند ساله که خوابيده از خواب نندازيمش گناه داره...

-: اون هيچ گناهی نداره کثافت! فقط يکم بچه-س همين...

شب خوش.

TOT

مدتها پيش هزاران صدا در سرم بود

داخل شو و خودت رو امشب بنگر

مرا معلق بر باد به خود راه ده

نميدانم! صدايي كه ميشنوي تنها سكوتيست پيچيده در شب

خدايا بر "راهي كه بر آن گريستيم" ميميرم

جايي كه فرداها از آن آگاه نخواهند شد

رستاخيزي به نوري كه هيچگاه نشناختم نزديكتر ميشود

با زندگي بازيه حضور كردم و در پايان رفتم...

مرا به "راهي كه بر آن گريستيم" ببر

جايي كه فرداها از آن آگاه نخواهند شد

بر راه گمشدهء سرنوشت به سمت خانه روانم

سر آن دارم كه امشب بر خارهاي مخملين بخوابم

آيا چشمانم را خواهم بست؟

بر بادي از ارواح به خانه روانم.

پاهايم از راهي كه بر آن بودم زخميست

آه خدايا اين اشكها را پاياني نيست.

قلبم به جايي رفتست كه بازگشتي نيست

بر سر راهم به خانه بر ستارگان گام ميزنم

بر "راهي كه بر آن گريستيم" ميروم...

جايي كه فرداها از آن آگاه نيستند

به نوري كه هرگز آنرا نشناختم نزديكترم

با زندگي بازيه حضور كردم و در پايان رفتم.

در "راهي كه بر آن گريستيم" جايي كه فرداها را از آن آگاهي نيست.

بگذار كه مردُمم بروند...

Sunday, December 11, 2005

Imagine By John Lennon

به شوق کدامين کعبه قربانی کنم؟ (علی حاتمی)

تصور کن بهشتی نباشد. اگر سعی کنی ساده خواهد بود. دوزخی زير پاهامان نخواهد بود. بر فرازمون تنها آسمانها هستند. تصور کن تمام انسانها برای همين امروز زندگی کنن...

تصور کن کشوری نباشد.. زياد سخت نيست. دليلی برای کشتن و مردن نيست. هيچ دينی نباشد. تصور کن تمام مردم در صلح زندگی کنن... شايد بگی خيالاتیم .. اما فقط من اينطور نيستم. ميدوارم روزی تو هم به ما بپيوندی و تمام دنيا يکدست شود...

تصور کن هيچ مقامی نباشد... ميتونی؟ هيچ دليلی برای حرص يا گشنگی نخواهد بود. همه باهم برادر خواهيم بود. تصور کن تمام مردم ...دنيا را با هم تقسيم کنند. شايد بگی خيالاتیم .. اما فقط من اينطور نيستم. اميدوارم روزی تو هم به ما بپيوندی و تمام دنيا يکدست شود...

(جان لنون)

پ.ن.: باشد که روزی شرارتمان را غلتيده به زير چرخهای کشندهء‌ عدالت بنگريم ..

Monday, November 07, 2005

Falling Safely

برادران خونيم...

اگر امروز ارادهء سرنوشت بر آن استوار شده است که بار دگر فرو افتم... کالبد سردم را پاس داريد ...

کالبد سردم را به نزد پدرم ببريد // که آتش دستان او توان گرم کردنم را دارد ... آخرين کلماتم را بر او بازگوييد // او را بگوييد که راستين در رکابش جنگيدم ... مگذاريد حسرتش افزون گردد ... ياد آريد او را که من را بيش بر خرد نبود که از فرط بی‌خردی-ه آدميان خود را در پيشگاه مقدسش قربانی کرد ...

تازيم را به نزدم آوريد تا تکه ای ديگر از گوشت تنم وحشيگريش را به جنبش اندازد... خانه را با خون و آتش آذين کنيد // از گوشه و کنار دوزخيان را گردآوريد تا بر کالبدم سوگ آورند...

پدرم آغوش باز کن که کالبد سردم به گرمای حيات بخش دستانت محتاج است ... کالبدم را بر آتش دستانت بسوزان و خاکستر کن که ققنوسم خيزش آغاز کند ... درنگی ديگر مرا بازگشتيست ... مرا کالبديست ... اراده ايست آهنين تر // آهنی متمرکز تر // غرشی سهمگين تر ...

تو ای هوا // خردمند ... بر دروازهای ذهن بيدارت اندوه را سلاخی کن ... تا زمانيکه پدرم مرا به ياد دارد شکست نخواهيم خورد ... عهد بستم تا پيروزی خرد بر بی‌خردی-ه آدميان در رکابت بجنگم ...

مارا مرگ نيست حسرت مبر ... مارا قدرت است ... پيروزی به ناچار بر آستان قدرت ما لميده ... بر کالبد سردم با لبخند بوسه بزن ...

بازگشتم درنگی بر فراز اندوهت به انتظار ارادهء من نشسته ... او را به نعره فرياد خواهم کرد ... درنگی آنطرف تر ... درنگی بر فراز اندوهت...

Thursday, October 20, 2005

WisdoM

هزاران سال از بوجود آمدن انسان ميگذشت...

و انسان کم کم فراموش ميکرد که مادر طبيعت با نهايت لطف و مهربانيش اون رو چطور آفريده...

سالها ميگذشت و از گوشه و کنار انسانهای سودجو و خيانتکار کم کم فرياد بر ميآوردند که اين خدای من بود که شما را آفريد ...

خرد که وجودش رو مديون بودن انسان ميديد آغاز به مبارزه با اين ندای وحشی کرد ...

هزاران سال خرد تلاش کرد تا دوباره انسان رو به مادر عزيزش بازگرداند اما وقتی ديد که انسان برای پيش بردن راه خود حتی فرزند خدای خود رو بر صليب میکشد برای هميشه با چشمانی سرخ از فرط اشک ناپديد شد...

انسان افسانه ها ساخت که خرد رو شيطان در بند کرده و اون رو به قلمرو خود برده و قهرمانان خيالی بوجود آمدند تا داستان ربوده شدن خرد رو کامل کنند وظيفه اونها بازگردادن خرد از قلمرو شيطان بود تا مردم باز باور بيارند که عزيز ترين-ه آفريده هاشون در کنارشونه و اينجوری به رهبران مذهبی شون که خرد رو آفريده مطلق خود ميخوندند پايبند بمونن...

اما دريغ که داستان دروغ بود...

(تا اينجای داستان بارها تابحال گفته شده اما بعد از اون هيچکس از واقعيت چيزی که بر خرد گذشت باخبر نشد که داستان دردناکش رو تعريف کنه... اما من بقيه داستان رو ميدونم وقتی براتون داستان رو بگم همه خواهيد فهميد که از کجا و چرا منم که داستان رو ميدونم...)

روزی در دربار پدرم شيطان نشسته بودم و با مشاورانش -بلايل//لاويثان//لوسيفر- در حال گفتگو بودم ...

در انتهای کريدر با شکوه پدرم سايه هيکلی رنجور و خميده رو ديدم به بقيه اشاره کردم و همه ساکت شديم ...

پدر در اطاق مخصوص خودش مشغول رسيدن به کارهاش بود که پيشش رفتم و اون رو فراخوندم ...

-پدر ميدونم نبايد وقتی به تنهايی احتياج داری وارد شم ولی کاره مهمی دارم ... يکی از بزرگ آفريده های انسان پيشت اومده و کاری باهات داره که خيلی مهمه نامش رو ميدونی خرد هست!

-به تالار برگرد فرزند تا لحظاتی ديگر او را ملاقات خواهم کرد...

-اطاعت ميکنم پدر

به تالار برگشتم و خرد رو که خسته و رنجور بود به نشيمنگاهی فرا خوندم فرمان دادم که از او خوب پذيرايی شود تا پدر وارد شوند...

پدر با وقار هميشگيش وارد شد و بر تخت مخصوص خودش نشست هميشه مجذوب شکوهش بودم!

خرد تعظيمی کرد و دوباره اجازه نشستن گرفت ...

داستان خودش رو تعريف کرد قلب همه ما حتی بلايل که جز شهوت چيزی نميفهميد به درد اومده بود ...

خرد ادامه داد که ديگر توان مبارزه رو نداره و به کمک احتياج داره ...

اون موقع سر همه شلوغ بود و من هنوز جوان بودم و اجازه دخالت در کارها رو نداشتم ...

لوسيفر بلند شد و با شجاعت مخصوص به خودش و اعتماد به نفسی که به خودش داشت -چون ميدونست بشر بيش از همه چيز به فرمانبردار مطلق او (هوا) برای باقی موندن نياز داره- درخواست کرد که مبارزه به اون واگذار بشه ...

پدر با لبخندی از خوشنودی از شجاعت لوسيفر او رو به اين مقام منصوب کرد ...

خرد خود رو فدا کرد که تمام قدرتش در دستان لوسيفر قرار گيرد ...

آری نادانی بشر وجود خرد رو به فنا محکوم کرد ... اما شاد باشيد که يکی از تاجداران-ه پدرم راه او را ادامه خواهد داد ...

مردان خدای نابخرد هنوز با پدرم و تاجدارنش در جدالند اما قدرت خرد // شهوت // سرکشی// و آتش با ماست ...

آفريدهء پيروان مردان خدا -که همه چيزشون رو در او قرار داده بودند- خود رو به قدرت لوسيفر اقتدار پدرم سرکشيه لاويثان و شهوت بلايل تسليم کرد تا راهش که همان باز گرداندن انسان-ه فرزند به دامن مادر عزيز طبيعت بود ادامه يابد ...

خرد انسان و آفريدهء ديگرش خدا تو را از خود راندند اما بيم نبر پيکر خسته ات را به آغوش استراحت با آسودگی بسپر راهت تا بازگشت بشر به دامن مادر عزيزش ادامه خواهد داشت...

انسان عزيز ترين و مقتدر ترين آفريده ات رو به خاطر فراموش کردنش (فراموش کردن خرد) به دست نابودی دادی ... لااقل باز آ تا راهش را ادامه دهی!

هزاران سال مادرت را خيانت ورزيدی لحظه ای عزيزش دار!...

Wednesday, October 05, 2005

Come Closer

از يك دالون كه دوطرفش رو پيچك پوشونده بود رد شديم…
آخر دالون به يه در ساده با رنگ سفيد و خيلي تميز بود… از در وارد شديم پيچيديم به راست و آخر راهرو وارد اطاق مسئول كاغذ بازي شديم… چند دقيقه اي با هم صحبت كرديم خوب چون از قبل همه چيز مرتب شده بود و جا رزرو شده بود من زياد معطل نشدم… سر پرستار بخش يه دختر 27-28 ساله با يه روپوش خيلي تميز و مرتب وارد اطاق شد مسئول كاغذ بازي مارو بهم معرفي كرد .. پاشدم و دنبالش راه افتادم قبل از اينكه برم با مادرم خدافظي كردم ،واسه 2 هفته اما واقعا مطمئن نبودم كه فقط دو هفته باشه اما جرات نكردم كه چيزي بپرسم … دوباره به همون راهرو كه از سمت در ميومد برگشتيم … و راه رو ادامه داديم تا از در ردشيم چند متر جلو تر يه در دولنگهء سفيد با طوري وسط شيشه ش خيلي محترمانه بهت ميگفت كه به جهنمي زيبا سازي شده (براي اينكه فريبت بده) خوش اومدي… از در رد شدم تا كمر ديوار رو كاشي هاي سفيد با طرحي جزئي كه به ياد ندارم پوشونده بود و از اون به بالا تمام ديوار با رنگ سبز بسيار روشن پوشونده شده بود ،برداشتي ضعيف و بيشرمانه از برگ سبز يك درخت سپيدار در اوائل بهار چند متر جلوتر راهرو به يك سالن ميرسيد چند نفري اونجا در حال وقت گذروني بودن اما من كسي رو نديدم… بعد از سالن و يك در ديگه به راهرويي با رنگ آبي آسماني وارد شديم هر دو طرف راهرو رو در اطاقها كه بعضي بسته و بعضي باز بودند بعضي با 1 و بعضي با دو تخت اشغال كرده بودند! همه اطاقها خالي بود فك كنم وقت خاصي از روز وارد شده بودم! ته يه اطاق رو به پنجره يه تيكه كه تمام ديوار روبرو رو پوشش داده بود يه صندلي چرخدار و يه سر كه از بالاش بيرون زده بود ديدم … اولين كسي كه باهاش روبرو شدم اسمش دني بود يه پسر 15 ساله با موهاي قهواي و يه صورت لاغر ولي قشنگ … هيچوقت نفهميدم قدش چقده چون هميشه رو صندليش نشسته بود و هيچوقت صداش رو نشنيدم چون نميتونست حرف بزنه … تقريبا از 6-7 ماه پيش اينجا بود –سالي بهم گفت- مغزش از همون موقع بخاطر مقدار بالاي مصرف مواد به ضيافت سكوت رفته بود … واقعا حتي حضور تنش هم اونجا به معجزه اي ميموند … وقتي آورده بودنش رو اور دوز هرويين بود و از همونجا تا 2ماه تو كما بود ،و بر اساس قوانين بيولوژيكي و ايالتي 87 ثانيه مرده بود ولي بعد از اون هيچوقت حرف نزد كه داستانشو براي كشي تعريف كنه… درست روبروي اطاق بغل دني وايسادم ،سالي در رو باز كرد و خواست كه اطاق جديدمو بهم نشون بده چشم به تخت سمت چپ اطاق افتاد اونجا دراز كشيده بود خيلي راحت درست انگار از 3452 سال پيش به خواب رفته تا شاهزاده رويايي بياد و ببوستش اما متاسفانه از لحظه اي كه به خواب ميرفت ميدونست كه شاهزاده اي رويايي در كار نيست و اين فقط منم كه پيشش خواهم اومد… بغض گلوم رو داشت پاره ميكرد اما نخواستم جلوي سالي از خودم ضعف نشون بدم … سعي كردم به دقت تمام حرفايي رو كه درباره وسايل تو اطاق قوانين و … بهم ميگه گوش كنم اما صداي نفسهاش درست مثل هو هوي يه گردباد منو بهم ميپيچيد ، خودم ميدونم كه صداي نفسهاي اون شنيده نميشد و اين من بودم كه فك ميكردم صداي نفسهاش رو دارم ميشنوم … اما هنوز شك دارم كه نشنيده باشم! روايت از كتاب : «بنگريد اين مرد را ...» به قلم : "…"

Tuesday, September 27, 2005

Die On

I feel my mine all fuck up Don't feel like a boy and it's not getting clearer but I don't feel like a man So 4 ur existence sake… Leave me alone Lemme die on in Ur wars hands I can smell all that shit blood round Ur culture So Y R U hide all these from me U know I'm hungry Y Don’t ya bring it ta me? Pay your duce Gnash your teeth Curse your town Lemme spread your seeds Shake your arm And your crimson heart Yeah I’m coming home Kill to pay Oh! Your sins, your fate Yeah I'm coming home Can't you see I want U play for me? Oh, you’re falling down I coming home, vengeance be thy name. I coming home, revengeance scream my name.

Thursday, September 22, 2005

HatEd

آيا برای هميشه دارم ترکت ميکنم؟

نه! نمی‌خوام... نمی‌خوام باور کنم.

آسمون داره رو سرمون خراب ميشه...

و تنها چيزی که ما ميدونيم اينه که : چند نفس تا آخر کار برامون باقی مونده!!!

شمردن رو فراموش ميکنم تا بتونم از گرمای تنت لذت ببرم!

تنها ٫راهم رو تو يه خيابون تاريک و پيچ در پيج ادامه ميدم

و تمام چيزی که ازت برام باقی مونده بوی تحريک کننده موهات و رنگ لبات-ه

تو تنها کسی بودی که تونستی جز اون «موهوم» منو تحريک کنی!

به بودنت افتخار ميکنم!

تيکه‌ای از آسمون پوسيده فلزی کنده ميشه و مثل يه تيغ روم ميفته ...

دستم از بازو تا پايين پاره ميشه...

اما دردی که تو قلبم هست اونقدر ذهنم رو مشغول کرده که خون گرم جاری توجهم رو جلب نميکنه

امشب ٫اينجا ٫تو اين خيابون... به آخر راو نزديکم

تا دروازه‌های جهنم يک کيلومتر بيشتر راه نمونده!

اينرو رو تابلو کنار خيابون نوشته!

اما ديگه قدرت رفتن ندارم...

پدر ٬بيست سال انتظارم رو کشيدی تا پيشت برگردم

التماست مينکم اين آخر راه ولم نکن تا تنها بميرم!

تازيه عزيزم رو بفرست تا کمکم کنه به خونه برسم

به جايی که تو هستی!...

دوزخ گمشدهء من!

Tuesday, September 13, 2005

VolKane

آه خداوندگارم مرا بازگو...

بازگو که چرا بايد اينجا باشم؟

گم شده در تمام در اندوه...

آيا بر منست تا در تمام اين درد و رنج زندگی کنم؟

آه خداوندگارم مرا بازگو...

دوباره و دوباره در تمام تنهايی خويشتنم گم ميشوم...

در تاريکی باريکه راهی پيچ در پيچ به راه می‌افتم...

و تمام سهمم از اين تاريکی اندوهی سترگ است.

اندوهی برخاسته از گلوی آتشفشانی

آتشفشانی دیرپا

آتشفشانی با نام من خاسته...

باز صورتم را ژوليده و خسته ... سوار بر تنی سست ميبينم

قرار گرفته بر دروازه های قلمروی من

قرار گرفته بر دروازه های تنم

بر تاريکيی-ه پيچ خوردهء اين کوره راه

درگربار پژواک نهرهء خاموش اوست ...

آری صدای اوست که بر تن بی رمغم می‌کوبد

آری ‌‌.آری نام اوست که مرا فرياد ميکند...

کمکم کن!

Saturday, August 20, 2005

Burnin Grith

صداي هو-هوي باد با صداي جيز-جيز كاغد مخلوت مشه...

عجيب بود كه من با اونهمه نور ميديدم...

كتاب هديه ي از تو بود آتيشش زدم چون هنوز صداي سوختن پيكره هاي كهنه برام لذت بخش تره ...

اولش چيزي نوشته بودي دروغ نميگم ... شايد با يك تلاش مضاعف ميتونست تاثير گذار باشه.

اما بهرحال الان مطمئنم كه تاثيرش رو از دست داده چون من خيلي وقته كه مردم.

ميدونم هيچكس -و شايد حتي روزي خودم- نمي تونه اين حرفا رو بفهمه ... پس بهتره از آتيش لذت ببرم ...

تولدم مبارك.

Tuesday, July 26, 2005

Death From Above

What the hell's goin on?!There is something strange is goin to happen out there beyond my windows … I can smell it! It just smells like ashes! I can feel it! It just feels like Dungeon! But I can not C any sign of this!There is no doubt its happening in very near future! But where are the signs?! What the hells goin on me these days?!I'm seeing things! That driver I saw! Yeah! That’s it! Death from above! I can feel it! Smell it!It's coming! But who? Why? How? Which type?! I know nothing bout all these questions!But that’s it n there's no doubt! IT IS death from above! Smell of the ashes!Dead bodies alive! Curtain of meat! Death From Above!

Tuesday, July 05, 2005

HorroR

كرمي سرخ در سرم ميخزد!

دو نيم شده ،سرخ در خون من خوابييده!

و درون سرم ميبينمش.

اين كابوسم است ،اين رويايم است.

او درونم فريادهايم را خاموش ميكند.

تنها بر لبه تيغ!

تنها لغزيده بر لبه تيغ!

من وحشتم ايستاده بر لبه.

چون من، من كرمي هستم كه مي آييد.

من خود اوييم، جهنمم، خدايم، شيطانم و همه اينها با هم.

بيا و به چشمانم خيره شو!

چشماني كه صورتم را پنهان ميكنند.

قاتلي به وحشت-ه درون ذهنم گوش فرا ميدهد.

خون ميريزد و بر لبه تيغ ميلغزد.

از درون چشمان مرا ميپاييد.

درونم خوابيده و مرا نگاه ميكند.

هياهويي سرخ در سرم است.

هياهويي مبهم و بويي چون مرگ تدريجي!

اگر جهنمي باشد من در آن خواهم بود.

من جهنمم، مرگي وقيحم!

كرمي بر لبه تيغم!

تمام خوكها ميميرند، بكش، بكن، بمير!

من جهنمم ،مردي بيخدا!

مرتدّي بت پرست!

در برابر وحشت زانو بزن!

در برابر وحشت زانو بزن!

بكش، بكن، بمير!

بكش، بكن، بمير!

بكش، بكن، بمير!

مرا بگايي، بكش و خونم را بنوش!

مرا بگايي، بكش و خونم را بنوش!

تمام خوكها ميميرند

بكش، بكن، بمير!

بكش، بكن، بمير!

بكش، بكن، بمير!

من وحشتم ايستاده بر لبه.

چون من! من كرمي هستم كه مي آْييد، خود اوييم، جهنمم!

خداوندم، شيطانم و همه اينها با هم!

بيا و به چشمانم خيره شو!

چشماني كه صورتم را پنهان ميكنند.

Tuesday, June 28, 2005

Leaving

زمان رفتنه

فرو شدن بر جاده ،ديگه نميتونم مخفي كنم!

آيا هيچ اسمي نخواهم داشت..

براي سرنوشتي كه نميتونم پيداش كنم؟

آيا در جاده زمان ...

گم خواهم شد؟

به دنبال چي ميگردم؟

چيزي كه هرگز پيداش نخواهم كرد!

تو اسمم و صدا كردي؟

من اين رويا رو ترك خواهم كرد

ميتوني ببيني كه درد...

ذره ذره منو ترك ميكنه؟

آيا دستم رو خواهي گرفت؟

و منو آروم خواهي كرد؟

چيزي كه هرگز پيداش نخواهم كرد!

به دنبال چي ميگردم؟

ميتوني صدامو بشنوي؟

ميتوني صدامو تو شب بشنوي؟

ميتوني حسم كني؟

اگه گريه كنم تركم ميكني؟

ميتوني صدام رو بشنوي؟

ميتوني خداحافظيم رو حس كني؟

Saturday, June 18, 2005

The Demise

روزنه لبخند سزاوار اين مرگ است!

هان! تمام شما كه اين ميرنده را ميشناسيد! يكصدا سرود شادماني بر مرگ اين ميرنده بخوانيد!

روزها از پس هم ميگذرند و من و حيوانم به سوي شكاف روانيم ...

به زودي بر لبهء شكاف خواهيم رسيد ...

و ما با هم در اين چاه دهان گشاده -كه چه ناميمون بر من نيشخند ميزند- سقوط خواهيم كرد

ده سال و اندي با اين حيوان زيستم ،حيواني كه نامش "من" بود!!!

و اكنون روز جداييم فرا ميرسد ...

به درون چاه پرت ميشود و من به دنبالش روان خواهم شد...

بر لبه هر تيغ ميلغزد و من به دنبالش روان خواهم بود...

فرو ميافتد و من به دنبالش روان خواهم بود...

و در آخر قطعه قطعه شده بر فراز دروازهاي خانه پدريم فرو ميافتيم!

وه! كه چه دردآور، چه شجاعانه، چه دليرانه خود را فداي بقاي من و خداوندگار عزيزم ميكند!

ده سال در هم زيستيم، با هم نعره زديم، با هم فرياد برآورديم ،با هم خنديديم واي كه هيچگاه با او نگريستم!

عزيزم را –مرا- بنگريد كه فرو ميافتد!!!

با او حيات يافتم و امروز او مرا حيات ده ميشود!

وامصيبتا! كه اندوهي سترگ چونان خاكستري خاسته از ژرفناي دهان زمين –از ژرفناي دهان يك آتشفشان- مرا پوشاندست!

وامصيبتا! كه چه نكبتبار كرمهايي هرزه بر بدن عزيزم آرواره ميخوايند!

وامصيبتا! كه اين به دستان من آفريده شد!

وامصيبتا! كه امروز من او را به فنا خواهم سپرد!

واي بر من!

خداوندگار تاريكي بر من آي! تو را التماس ميكنم، بر من آي!

بر من آي و جرعه اي از آن خون حيات بخشت به گلوي خشكيده ام بريز، بريز و درنگي بر من صبر كن!

از پس آن يكسره هرچه را خواهي از من بگير و فرو شو!

حيوانم بر فراز دروازهايت فرو خواهد آمد!

جسدش را پاس دار و چون كودكك او را در آغوش گير!

والا ترين تاريك هات را بر جسدش به سوگ فراخوان!

جسدش را تقديس كن و از پس آن جسدش را بر آتش مقدست بسوز!

درود بر ايثارش فرست و از پس آن جسدش را بر آتش مقدست بسوز!

واي خداوندا ،خداوند تاريكي ،قدرتم را بر من باز آر!!!

تو داني به صحرا فرو شدم تا از اين "شادي" و "غم" كه آوردگاهي بر آنان شدم بگريزم!!!

و چون بر تافته شنها فرود آمدم ،صحرا را "خود" دريافتم!

بر اندوه حيوانم غمخوارم و در شادي رستاخيز شاد!

به كدام سو روم كه هر سو نگاه اندازم پاره هاي تنم را فرو به خونم دريابم!

چون بر شادي و غمم نظر كنم بدنم از هم مي گسلد!

بر شما از من چه گذشت كه مرا چونان جزايي ميدهيد!

اي تندر خشم به غرش آي و بر من باراني از خون فرود آر!

اي الاههء وحشي مرا مرگي سخيف آر!

ار پرندهء تندر اينبار چنگالهات را در من فرو كن و مرا زين قلمرو كثيف بر آور!

مرا تاب در ديدن قطعه ،قطعه شدنم حيوانم نيست!

اي عزيز، اي برادر، اي من-ه من، اي دلير مرگت را بر من ببخشاي!

محكوم شدي به زندگاني آفريدن! تو را تا ابد پاس خواهم داشت!

بر گورت ارزنده ترين-ه خاكستران را خواهم پاشيد!

وحشيگريت را تا غايت بر خواهم آورد!

كاري كنم كه همه گان تو را چونان ياد كنند كه اين ستاره بر شونده را!

مرا بر من ببخشاي اي دلير!

روزنه لبخند سزاوار اين مرگ است!

هان! تمام شما كه اين ميرنده را ميشناسيد! يكصدا سرود شادماني بر مرگ اين ميرنده بخوانيد!

مرا رها كنيد تا بر حيوانم بگريم!

مرا رها كنيد تا رستاخيز بر فراز تيرگي شب بدرخشد!

مرا رها كنيد تا اين جرم را –نابود كننده- را در هم شكنم!

مرا رها كنيد تا نيروي انفجارم به راه خود رود!

مرا رها كنيد تا باز بر شما فراز آيم!

مرا رها كنيد تا ...

مرا رها كنيد و سرود شادماني سر دهيد كه روان-ه حيوانم بر ميشود!

Monday, June 13, 2005

The Rise

اين نوشته خيلي طولاني خواهد بود! پس يا همين الان گورت رو گم كن! يا تا آخرش بتمرگ و بخون!

روزنه لبخند سزاوار اين مرگ است!

هان! تمام شما كه اين ميرنده را ميشناسيد! يكصدا سرود شادماني بر مرگ اين ميرنده بخوانيد!

من از جايي ميام كه كودكيم در سايه و انزوا مخفي شده.

جايي كه روياهاي گم شدم خود رو از شكل خارج ميكنن.

از تباهيي كه قلب كودكيم، شكننده در آن رها شد تا بميرد!

خوب به داستانم گوش كن اگر ميخواي كه زنده بموني!

ديوانه-اي؟

خوب! به ديوونه خونه خوش اومدي!

خوونه واقعي ذهنهاي افسون شده!

اينجا براي وحشي ها

شاد ترين-ه مكان روي زمين

تقريبا از دست داده بوديمت

اما خوشبختانه سر وقت نجاتت داديم!

تو اينجايي براي زندگي

من خوبت ميكنم

زندگيت رو بده دست من

اين تمام كاريه كه بايد بكني!

من بهت زندگي مبخشم!

همه چيو درست ميكنم

اينجايي براي زندگي!

بهت خوش آمد ميگم (عزيزم!!!)

درد داري؟

يا فقط راه (زندگي)تو گم كردي؟

باهام درباره شياطيني كه توي ذهنتن صحبت كن!

من بار رو از دوشت بر ميدارم

تا جايي كه ترسهات فروكش كنن

من تقريبا دكترتم

جادو كننده ذهنت!

اينجا تيمارستان شماره 9-ه

جايي براي فرار كردن و قايم شدن نيست!

اينجا تيمارستان شماره 9-ه

من دكترتم و ماموريتي درباره ذهنت دارم!

من شفابخشتم ،دزد-ه ذهنت!

آره كثافتا! شما، شما جاكشا! شما مادر جنده ها! شما بي همه چيزا منو ديوانه كردين!

در دشتهاي باز ذهنم ميدويدم و نعره ميزدم و شما انسانها رو به كيش خودم ميخوندم!

به گردنم قلاده زديد!

به كريدور هاي فلزيتون هدايتم كرديد!

مجراي اشكيمو بستين!

شما كثافتا، شما بيهمه چيزا، شما منو به اين روز انداختيد!

براي اينكه كثافتتون رو به كسي نگم به دهنم پوز بند زديد!

تا اراده دويدن كردم با تازيانه آتش به جونم افتاديد!

به پشتم داغ برده گيتون رو زديد!

و وقتي زجر ميكشيدم چشاتون رو ميديدم كه ميدرخشيد!

به رام بودن محكوم كرديد!

بدون دانستن اينكه هيچ حيووني رو نميشه رام كرد! و وقتي وانمود كردم كه رامم گفتيد آفرين انسان-ه خوب تو حالا براي جامعه مفيد خواهي بود ميتوني بري!

با لبخنده تيز و كثيف از دايره ديدتون خارج شدم! و اونقدر نفهم بوديد كه حتي نعره-م رو هم نشنيديد...

ننگ بر شما بند بازان و دلقكان كه تمام عمرتون رو به جفتك زدن روي بندي ميگزرونيد تا بقيه بندبازايي مثل خودتون، به شما بخندند!

روز از پس روز گذشت و اين حيوون دوباره آزاديش و رو بازآفريد قلمرويي مجلل، بزرگ و دست نيافتني در اعماق نفرت از "انسان" آفريد! با دندون پوستم رو كه داغ برش زده بوديد كندم و پوستي نو برايش آفريدم!

روز از پس روز گذشت و اين حيوون بر شد! امروز تازيانه و داغ و زنجيز آن-ه منه! حيووني كه هيچكس را ياراي رام كردنش نيست! روزي شما رو به صلابه خواهم كشيد!

واي بر شما، بر شما بي همه چيزا اگر روزي به جايي برسم كه امروز اين فرزند باد و آتش، اين كودك جهنمي، اين تاريكترين مادر جندهء دنيا قرار داره!

بجاي يكي ده تا-ده تا شما رو سلاخي خواهم كرد! اگر او گلوي نازنين-ه همنوع هاتون رو بريد من با دندونم خرخره تون رو خواهم دريد!

با دستاهام بالا تنتون رو از هم ميدرم و چونان وحشيترين حيوونات با روده هاتون يوغ برده گي ميسازم!

با دستهام دنده هاتون رو خواهم شكست و قلبهاي خونبارتون رو زنده زنده بر جا خواهم جويد!

با تبر نفرت اعضاي بدنتون رو جدا ميكنم! و صورتهاتون رو هرگز نخواهم پوشوند تا درد و زجر رو در چشمهاي وقيحتون ببينم!

بترسيد فرومايگان كه اين حيوان زخم خورده بر ميشود!

بترسيد فرومايگان كه هنگامه انتقام از تاريكترين اعماق وجودم بر ميشود!

بترسيد فرومايگان كه حيوانيت جلوه ميكند!

بترسيد فرومايگان از درخشش مرگ بر آستان تاريكي!

بترسيد فرومايگان كه حيوان بر ميشود!

بترسيد فرومايگان ...

بترسيد ...

در برار ترس به زانو بي افتيد!

ناله كنيد تا شايد گناهان فلاكتبارتان آرامش گيرند!

و تو، توي كثافت، توي مادر جنده، منو وادار كردي، وادارم كردي تا كاري رو برات بكنم كه ازش متنفر بودم! و چون در خودم نديدم! به اجبار تو، توي بي همه چيز! از معصوم ترين فرشتم به عنوان بيلي استفاده كردم تا چاهيو بكنم كه تو راست كرده بودي خداوندگارم رو توش بندازي!

و در آخر با صورتي بيحالت ابراز كردي كه تمام اين كثافتت برات اهميتي نداشته!

وه! كه بر سيماي ناميمونت خنده ها زدم! و تو نخواهي فهميد چرا!

و تو! تو كه مظلومانه ننگ خداوندگار بودن رو يدك ميكشي!...

نه! نه! تو بيگناهي! اما گوشهات رو پاك با خون من بشور و گوش كن! خوب گوش كن!

تو ستاره اي بودي! ستاره اي چند ميليون برابر خورشيد منظومه شمسي!

نورت تا ميلياردها سال در جهان پخش بود و گرمات سيارات و كثافاتشون رو با هم ذوب ميكرد!

اما مثل هر ستاره! سوختت رو به آخر گذاشت!...

شروع به انبساط كردي!...

روزي انبساط به غايت رسيد و انفجار رخ داد!

] تا سالهاي نوري، جرمت در فضا پخش شد!

تا سالهاي نوري، نور خيره كننده اين انفجار همه رو به عجب وا داشت! [

اما هستهء ستاره هنوز باقي بود! ...

روز از پس روز و درنگ از پس درنگ گذشت..

جرم پراكنده به جاذبه هسته بازگشت!

تراكم آغاز شد... اتمها به هم فشار خوردند!

از فشار، الكترونها از مدار خارج شدند و به پروتونها پيوند هسته اي خوردند!...

جرم متراكم شد، تا غايت! ...

و ...

سياهچاله متولد شد!

آفريننده حالا به مخوف ترين نابودكننده تبديل شده بود!

در فضا روان بودي و هيچ چيز و حتي نور هم ياراي فرار از جاذبهء اين جسم متراكم رو نداشت!

مبلعيدي ناآگاه از اين بلعيدن،ناآگاه از اينكه سياهچاله ها هم پر مشن!

تا اينكه ناگاه به جسمي برخورد كردي!

جسمي عجيب، تاريك، نابود كننده اي هولناك، سياهچاله ملياردها برابر كُشنده تر از خودت!

آره، منهم درست و تمام يك سياهچاله ام! برخاسته از مرگ ستاره اي ملياردها برابر عظيم تر از خورشيد منظومه شمسي!

پس گوش كن هم كيش! اسم من سياهچاله نيست! نيروي كشندهء كُشنده من برابر با مليونها سياهچالست!

من تُنها از گرد و غبار فضايي رو به اطرافم جمع كردم! و در ميانها اونها مليونها ستاره و سياره ...

نام من كوازار-ه!سياهچالهء مركزي يك كهكشان مارپيچي!

ملياردها برابر-ه تو بلعيدم و امروز اين سياهچاله هولناك پر شده!

به قلمرو ممنوعه من تجاوز شده، مثل يك حيوون دست آموز به بازي گرفته شدم،به روياهاي ديرينم

تجاوزشده و خنجر خيانت تا مغز استخوانم فرو رفته.

اين سياهچاله به انفجار ميره!

مواظب باش! كه انفجار اين كوازار نيروي وحشتناكي توليد ميكنه!

مواظب باش! كه اين نيرو جرمت رو در هم خواهد پاشيد!

مواظب باش! كه اگر خوش شانس باشي و اين نيرو به ميزان لازم قوي باشه دوباره از ذرات بهم پاشيدت ستاره اي، آفريننده اي بر خواهد شد!

بزرگترين اسطوره زندگي من ،مسيحا و زردشتم، خداوند و شيطانم، معني قدرت و ضعفم روزي چنين گفت: آنكه ميبايد آفريدگار نيك و بد باشد، همانا كه نخست بايد نابودگر باشد!

تمام شرايط به رج شده! نابودگر از ميان ميرود تا آفريننده تولد يابد! و اينبار تمام شانس از آن تو شده! در كنار كوازاري ناخواسته قرار گرفتي كه رو به پر شدن گذاشته بود و درست سر وقت بر سر راهش قرار گرفتي!...

ناخواسته به قلمرويي وارد شدي كه مگر به مرگ يا نيروي پرواز خروجي ازش نيست!

اما چه موجودي را ياراي مقابله با جاذبست مگر به نيروي بال!؟

بازهم سر وقت رسيدي!!! شكاف اي درست از مركز اين قلمرو-ه به آشوب كشيده شده تا پاندمونيوم دهان گشوده! و صاحب اين قلمرو فرو مي افتد!...

پله پله بر لبه تيغ ميلغزم و فرو مي افتم!

دستهام قطع ميشن و تو بال در مي آري!

پاهام قطع ميشن و پاهاي تو استخواني و پر از پر ميشن!

سرم رو از دست ميدم و از روي فكهات منقار شروع به رشد كردن ميكنه!

قلبم از ميان ميره و استخوانهات ميان تهي ميشن...

تا پرواز از آن-ه پرندهء زنده بشه!

روندي تكراري در قلمرو من!

بارها به پاندمونيوم پرت شدم، پرنده اي از قلمرو آشفته من بر شد، اجزام دوباره بهم پيوست!

و من خودم را تا دهانهء اين شكاف بالاكشيدم!

اما اينبار از چرخه تكراري: ستاره، ابر نو اختر، سياهچاله، كوازار، انفجار و ستاره ... خسته-ام!

اينبار آخرين انفجار اين كوازار خواهد بود، آخرين فرو شدن اين فرزند شيطان به خانه پدري!

بار دگر هنگامي به پاندمونيوم فرو خواهم گشت كه بالاترين-ه تختها آن من باشد!

بار دگر هنگامي سياهچاله خواهم شد كه ديگر زنده نباشم!

بار دگر هنگامي فرو خواهم شد كه اين قلمرو تماما در هم پاشيده باشد!

اما هيچ قلمرو اي در هم فرو نميريزد مگر به فقدان فرمانروا!

و قلمرو مرا خروجي نيست مگر به نيروي بالهاي پرواز!

و مرا بالي نيست مگر به تكامل!

و مرا تكاملي نخواهد بود مگر به رستاخيزي!

و مرا رستاخيز فرا نميرسيد مگر به مرگ!

عجبي بر شادي درونم بر اين نابوديم نيست!

در پس اين درهاي رو به فنا،... تكامل-ه من، تكامل اين حيوان به ابرانسان انتظارم را ميكشد!

در پس اين درهاي رو به فنا،... قدرتي بي انتها مرا فرا ميخواند!

در پس اين درهاي رو به فنا،... هزاران ستاره به انتظار تولد اين ستاره جاودانند!

تو آخرين مرغي هستي كه از قلمرو بر خواهد شد!

چرا كه پرواز ده خود پرنده خواهد شد!

قلمرو در هم خواهد پاشيد!

و تمام اين وهم-ه بهم پيچيده و خون آلود به ژرفترين پستي-ه جهنم فرو خواهد شد!

و تمام اين پرنده تازه تولد يافته به آسمان قدرت و رويا خواهد شد!

روزنه لبخند سزاوار اين مرگ است!

هان! تمام شما كه اين ميرنده را ميشناسيد! يكصدا سرود شادماني بر مرگ اين ميرنده بخوانيد!

رستاخيز درنگي پشت اين مرگ آغوش باز كرده!

و پرواز ده در روند تكامل از ژرفا به سطح و از سطح به بالا فرو ميشود!

روزنه لبخند سزاوار اين مرگ است!

هان! تمام شما كه اين ميرنده را ميشناسيد! يكصدا سرود شادماني بر مرگ اين ميرنده بخوانيد!