Tuesday, June 28, 2005

Leaving

زمان رفتنه

فرو شدن بر جاده ،ديگه نميتونم مخفي كنم!

آيا هيچ اسمي نخواهم داشت..

براي سرنوشتي كه نميتونم پيداش كنم؟

آيا در جاده زمان ...

گم خواهم شد؟

به دنبال چي ميگردم؟

چيزي كه هرگز پيداش نخواهم كرد!

تو اسمم و صدا كردي؟

من اين رويا رو ترك خواهم كرد

ميتوني ببيني كه درد...

ذره ذره منو ترك ميكنه؟

آيا دستم رو خواهي گرفت؟

و منو آروم خواهي كرد؟

چيزي كه هرگز پيداش نخواهم كرد!

به دنبال چي ميگردم؟

ميتوني صدامو بشنوي؟

ميتوني صدامو تو شب بشنوي؟

ميتوني حسم كني؟

اگه گريه كنم تركم ميكني؟

ميتوني صدام رو بشنوي؟

ميتوني خداحافظيم رو حس كني؟

Saturday, June 18, 2005

The Demise

روزنه لبخند سزاوار اين مرگ است!

هان! تمام شما كه اين ميرنده را ميشناسيد! يكصدا سرود شادماني بر مرگ اين ميرنده بخوانيد!

روزها از پس هم ميگذرند و من و حيوانم به سوي شكاف روانيم ...

به زودي بر لبهء شكاف خواهيم رسيد ...

و ما با هم در اين چاه دهان گشاده -كه چه ناميمون بر من نيشخند ميزند- سقوط خواهيم كرد

ده سال و اندي با اين حيوان زيستم ،حيواني كه نامش "من" بود!!!

و اكنون روز جداييم فرا ميرسد ...

به درون چاه پرت ميشود و من به دنبالش روان خواهم شد...

بر لبه هر تيغ ميلغزد و من به دنبالش روان خواهم بود...

فرو ميافتد و من به دنبالش روان خواهم بود...

و در آخر قطعه قطعه شده بر فراز دروازهاي خانه پدريم فرو ميافتيم!

وه! كه چه دردآور، چه شجاعانه، چه دليرانه خود را فداي بقاي من و خداوندگار عزيزم ميكند!

ده سال در هم زيستيم، با هم نعره زديم، با هم فرياد برآورديم ،با هم خنديديم واي كه هيچگاه با او نگريستم!

عزيزم را –مرا- بنگريد كه فرو ميافتد!!!

با او حيات يافتم و امروز او مرا حيات ده ميشود!

وامصيبتا! كه اندوهي سترگ چونان خاكستري خاسته از ژرفناي دهان زمين –از ژرفناي دهان يك آتشفشان- مرا پوشاندست!

وامصيبتا! كه چه نكبتبار كرمهايي هرزه بر بدن عزيزم آرواره ميخوايند!

وامصيبتا! كه اين به دستان من آفريده شد!

وامصيبتا! كه امروز من او را به فنا خواهم سپرد!

واي بر من!

خداوندگار تاريكي بر من آي! تو را التماس ميكنم، بر من آي!

بر من آي و جرعه اي از آن خون حيات بخشت به گلوي خشكيده ام بريز، بريز و درنگي بر من صبر كن!

از پس آن يكسره هرچه را خواهي از من بگير و فرو شو!

حيوانم بر فراز دروازهايت فرو خواهد آمد!

جسدش را پاس دار و چون كودكك او را در آغوش گير!

والا ترين تاريك هات را بر جسدش به سوگ فراخوان!

جسدش را تقديس كن و از پس آن جسدش را بر آتش مقدست بسوز!

درود بر ايثارش فرست و از پس آن جسدش را بر آتش مقدست بسوز!

واي خداوندا ،خداوند تاريكي ،قدرتم را بر من باز آر!!!

تو داني به صحرا فرو شدم تا از اين "شادي" و "غم" كه آوردگاهي بر آنان شدم بگريزم!!!

و چون بر تافته شنها فرود آمدم ،صحرا را "خود" دريافتم!

بر اندوه حيوانم غمخوارم و در شادي رستاخيز شاد!

به كدام سو روم كه هر سو نگاه اندازم پاره هاي تنم را فرو به خونم دريابم!

چون بر شادي و غمم نظر كنم بدنم از هم مي گسلد!

بر شما از من چه گذشت كه مرا چونان جزايي ميدهيد!

اي تندر خشم به غرش آي و بر من باراني از خون فرود آر!

اي الاههء وحشي مرا مرگي سخيف آر!

ار پرندهء تندر اينبار چنگالهات را در من فرو كن و مرا زين قلمرو كثيف بر آور!

مرا تاب در ديدن قطعه ،قطعه شدنم حيوانم نيست!

اي عزيز، اي برادر، اي من-ه من، اي دلير مرگت را بر من ببخشاي!

محكوم شدي به زندگاني آفريدن! تو را تا ابد پاس خواهم داشت!

بر گورت ارزنده ترين-ه خاكستران را خواهم پاشيد!

وحشيگريت را تا غايت بر خواهم آورد!

كاري كنم كه همه گان تو را چونان ياد كنند كه اين ستاره بر شونده را!

مرا بر من ببخشاي اي دلير!

روزنه لبخند سزاوار اين مرگ است!

هان! تمام شما كه اين ميرنده را ميشناسيد! يكصدا سرود شادماني بر مرگ اين ميرنده بخوانيد!

مرا رها كنيد تا بر حيوانم بگريم!

مرا رها كنيد تا رستاخيز بر فراز تيرگي شب بدرخشد!

مرا رها كنيد تا اين جرم را –نابود كننده- را در هم شكنم!

مرا رها كنيد تا نيروي انفجارم به راه خود رود!

مرا رها كنيد تا باز بر شما فراز آيم!

مرا رها كنيد تا ...

مرا رها كنيد و سرود شادماني سر دهيد كه روان-ه حيوانم بر ميشود!

Monday, June 13, 2005

The Rise

اين نوشته خيلي طولاني خواهد بود! پس يا همين الان گورت رو گم كن! يا تا آخرش بتمرگ و بخون!

روزنه لبخند سزاوار اين مرگ است!

هان! تمام شما كه اين ميرنده را ميشناسيد! يكصدا سرود شادماني بر مرگ اين ميرنده بخوانيد!

من از جايي ميام كه كودكيم در سايه و انزوا مخفي شده.

جايي كه روياهاي گم شدم خود رو از شكل خارج ميكنن.

از تباهيي كه قلب كودكيم، شكننده در آن رها شد تا بميرد!

خوب به داستانم گوش كن اگر ميخواي كه زنده بموني!

ديوانه-اي؟

خوب! به ديوونه خونه خوش اومدي!

خوونه واقعي ذهنهاي افسون شده!

اينجا براي وحشي ها

شاد ترين-ه مكان روي زمين

تقريبا از دست داده بوديمت

اما خوشبختانه سر وقت نجاتت داديم!

تو اينجايي براي زندگي

من خوبت ميكنم

زندگيت رو بده دست من

اين تمام كاريه كه بايد بكني!

من بهت زندگي مبخشم!

همه چيو درست ميكنم

اينجايي براي زندگي!

بهت خوش آمد ميگم (عزيزم!!!)

درد داري؟

يا فقط راه (زندگي)تو گم كردي؟

باهام درباره شياطيني كه توي ذهنتن صحبت كن!

من بار رو از دوشت بر ميدارم

تا جايي كه ترسهات فروكش كنن

من تقريبا دكترتم

جادو كننده ذهنت!

اينجا تيمارستان شماره 9-ه

جايي براي فرار كردن و قايم شدن نيست!

اينجا تيمارستان شماره 9-ه

من دكترتم و ماموريتي درباره ذهنت دارم!

من شفابخشتم ،دزد-ه ذهنت!

آره كثافتا! شما، شما جاكشا! شما مادر جنده ها! شما بي همه چيزا منو ديوانه كردين!

در دشتهاي باز ذهنم ميدويدم و نعره ميزدم و شما انسانها رو به كيش خودم ميخوندم!

به گردنم قلاده زديد!

به كريدور هاي فلزيتون هدايتم كرديد!

مجراي اشكيمو بستين!

شما كثافتا، شما بيهمه چيزا، شما منو به اين روز انداختيد!

براي اينكه كثافتتون رو به كسي نگم به دهنم پوز بند زديد!

تا اراده دويدن كردم با تازيانه آتش به جونم افتاديد!

به پشتم داغ برده گيتون رو زديد!

و وقتي زجر ميكشيدم چشاتون رو ميديدم كه ميدرخشيد!

به رام بودن محكوم كرديد!

بدون دانستن اينكه هيچ حيووني رو نميشه رام كرد! و وقتي وانمود كردم كه رامم گفتيد آفرين انسان-ه خوب تو حالا براي جامعه مفيد خواهي بود ميتوني بري!

با لبخنده تيز و كثيف از دايره ديدتون خارج شدم! و اونقدر نفهم بوديد كه حتي نعره-م رو هم نشنيديد...

ننگ بر شما بند بازان و دلقكان كه تمام عمرتون رو به جفتك زدن روي بندي ميگزرونيد تا بقيه بندبازايي مثل خودتون، به شما بخندند!

روز از پس روز گذشت و اين حيوون دوباره آزاديش و رو بازآفريد قلمرويي مجلل، بزرگ و دست نيافتني در اعماق نفرت از "انسان" آفريد! با دندون پوستم رو كه داغ برش زده بوديد كندم و پوستي نو برايش آفريدم!

روز از پس روز گذشت و اين حيوون بر شد! امروز تازيانه و داغ و زنجيز آن-ه منه! حيووني كه هيچكس را ياراي رام كردنش نيست! روزي شما رو به صلابه خواهم كشيد!

واي بر شما، بر شما بي همه چيزا اگر روزي به جايي برسم كه امروز اين فرزند باد و آتش، اين كودك جهنمي، اين تاريكترين مادر جندهء دنيا قرار داره!

بجاي يكي ده تا-ده تا شما رو سلاخي خواهم كرد! اگر او گلوي نازنين-ه همنوع هاتون رو بريد من با دندونم خرخره تون رو خواهم دريد!

با دستاهام بالا تنتون رو از هم ميدرم و چونان وحشيترين حيوونات با روده هاتون يوغ برده گي ميسازم!

با دستهام دنده هاتون رو خواهم شكست و قلبهاي خونبارتون رو زنده زنده بر جا خواهم جويد!

با تبر نفرت اعضاي بدنتون رو جدا ميكنم! و صورتهاتون رو هرگز نخواهم پوشوند تا درد و زجر رو در چشمهاي وقيحتون ببينم!

بترسيد فرومايگان كه اين حيوان زخم خورده بر ميشود!

بترسيد فرومايگان كه هنگامه انتقام از تاريكترين اعماق وجودم بر ميشود!

بترسيد فرومايگان كه حيوانيت جلوه ميكند!

بترسيد فرومايگان از درخشش مرگ بر آستان تاريكي!

بترسيد فرومايگان كه حيوان بر ميشود!

بترسيد فرومايگان ...

بترسيد ...

در برار ترس به زانو بي افتيد!

ناله كنيد تا شايد گناهان فلاكتبارتان آرامش گيرند!

و تو، توي كثافت، توي مادر جنده، منو وادار كردي، وادارم كردي تا كاري رو برات بكنم كه ازش متنفر بودم! و چون در خودم نديدم! به اجبار تو، توي بي همه چيز! از معصوم ترين فرشتم به عنوان بيلي استفاده كردم تا چاهيو بكنم كه تو راست كرده بودي خداوندگارم رو توش بندازي!

و در آخر با صورتي بيحالت ابراز كردي كه تمام اين كثافتت برات اهميتي نداشته!

وه! كه بر سيماي ناميمونت خنده ها زدم! و تو نخواهي فهميد چرا!

و تو! تو كه مظلومانه ننگ خداوندگار بودن رو يدك ميكشي!...

نه! نه! تو بيگناهي! اما گوشهات رو پاك با خون من بشور و گوش كن! خوب گوش كن!

تو ستاره اي بودي! ستاره اي چند ميليون برابر خورشيد منظومه شمسي!

نورت تا ميلياردها سال در جهان پخش بود و گرمات سيارات و كثافاتشون رو با هم ذوب ميكرد!

اما مثل هر ستاره! سوختت رو به آخر گذاشت!...

شروع به انبساط كردي!...

روزي انبساط به غايت رسيد و انفجار رخ داد!

] تا سالهاي نوري، جرمت در فضا پخش شد!

تا سالهاي نوري، نور خيره كننده اين انفجار همه رو به عجب وا داشت! [

اما هستهء ستاره هنوز باقي بود! ...

روز از پس روز و درنگ از پس درنگ گذشت..

جرم پراكنده به جاذبه هسته بازگشت!

تراكم آغاز شد... اتمها به هم فشار خوردند!

از فشار، الكترونها از مدار خارج شدند و به پروتونها پيوند هسته اي خوردند!...

جرم متراكم شد، تا غايت! ...

و ...

سياهچاله متولد شد!

آفريننده حالا به مخوف ترين نابودكننده تبديل شده بود!

در فضا روان بودي و هيچ چيز و حتي نور هم ياراي فرار از جاذبهء اين جسم متراكم رو نداشت!

مبلعيدي ناآگاه از اين بلعيدن،ناآگاه از اينكه سياهچاله ها هم پر مشن!

تا اينكه ناگاه به جسمي برخورد كردي!

جسمي عجيب، تاريك، نابود كننده اي هولناك، سياهچاله ملياردها برابر كُشنده تر از خودت!

آره، منهم درست و تمام يك سياهچاله ام! برخاسته از مرگ ستاره اي ملياردها برابر عظيم تر از خورشيد منظومه شمسي!

پس گوش كن هم كيش! اسم من سياهچاله نيست! نيروي كشندهء كُشنده من برابر با مليونها سياهچالست!

من تُنها از گرد و غبار فضايي رو به اطرافم جمع كردم! و در ميانها اونها مليونها ستاره و سياره ...

نام من كوازار-ه!سياهچالهء مركزي يك كهكشان مارپيچي!

ملياردها برابر-ه تو بلعيدم و امروز اين سياهچاله هولناك پر شده!

به قلمرو ممنوعه من تجاوز شده، مثل يك حيوون دست آموز به بازي گرفته شدم،به روياهاي ديرينم

تجاوزشده و خنجر خيانت تا مغز استخوانم فرو رفته.

اين سياهچاله به انفجار ميره!

مواظب باش! كه انفجار اين كوازار نيروي وحشتناكي توليد ميكنه!

مواظب باش! كه اين نيرو جرمت رو در هم خواهد پاشيد!

مواظب باش! كه اگر خوش شانس باشي و اين نيرو به ميزان لازم قوي باشه دوباره از ذرات بهم پاشيدت ستاره اي، آفريننده اي بر خواهد شد!

بزرگترين اسطوره زندگي من ،مسيحا و زردشتم، خداوند و شيطانم، معني قدرت و ضعفم روزي چنين گفت: آنكه ميبايد آفريدگار نيك و بد باشد، همانا كه نخست بايد نابودگر باشد!

تمام شرايط به رج شده! نابودگر از ميان ميرود تا آفريننده تولد يابد! و اينبار تمام شانس از آن تو شده! در كنار كوازاري ناخواسته قرار گرفتي كه رو به پر شدن گذاشته بود و درست سر وقت بر سر راهش قرار گرفتي!...

ناخواسته به قلمرويي وارد شدي كه مگر به مرگ يا نيروي پرواز خروجي ازش نيست!

اما چه موجودي را ياراي مقابله با جاذبست مگر به نيروي بال!؟

بازهم سر وقت رسيدي!!! شكاف اي درست از مركز اين قلمرو-ه به آشوب كشيده شده تا پاندمونيوم دهان گشوده! و صاحب اين قلمرو فرو مي افتد!...

پله پله بر لبه تيغ ميلغزم و فرو مي افتم!

دستهام قطع ميشن و تو بال در مي آري!

پاهام قطع ميشن و پاهاي تو استخواني و پر از پر ميشن!

سرم رو از دست ميدم و از روي فكهات منقار شروع به رشد كردن ميكنه!

قلبم از ميان ميره و استخوانهات ميان تهي ميشن...

تا پرواز از آن-ه پرندهء زنده بشه!

روندي تكراري در قلمرو من!

بارها به پاندمونيوم پرت شدم، پرنده اي از قلمرو آشفته من بر شد، اجزام دوباره بهم پيوست!

و من خودم را تا دهانهء اين شكاف بالاكشيدم!

اما اينبار از چرخه تكراري: ستاره، ابر نو اختر، سياهچاله، كوازار، انفجار و ستاره ... خسته-ام!

اينبار آخرين انفجار اين كوازار خواهد بود، آخرين فرو شدن اين فرزند شيطان به خانه پدري!

بار دگر هنگامي به پاندمونيوم فرو خواهم گشت كه بالاترين-ه تختها آن من باشد!

بار دگر هنگامي سياهچاله خواهم شد كه ديگر زنده نباشم!

بار دگر هنگامي فرو خواهم شد كه اين قلمرو تماما در هم پاشيده باشد!

اما هيچ قلمرو اي در هم فرو نميريزد مگر به فقدان فرمانروا!

و قلمرو مرا خروجي نيست مگر به نيروي بالهاي پرواز!

و مرا بالي نيست مگر به تكامل!

و مرا تكاملي نخواهد بود مگر به رستاخيزي!

و مرا رستاخيز فرا نميرسيد مگر به مرگ!

عجبي بر شادي درونم بر اين نابوديم نيست!

در پس اين درهاي رو به فنا،... تكامل-ه من، تكامل اين حيوان به ابرانسان انتظارم را ميكشد!

در پس اين درهاي رو به فنا،... قدرتي بي انتها مرا فرا ميخواند!

در پس اين درهاي رو به فنا،... هزاران ستاره به انتظار تولد اين ستاره جاودانند!

تو آخرين مرغي هستي كه از قلمرو بر خواهد شد!

چرا كه پرواز ده خود پرنده خواهد شد!

قلمرو در هم خواهد پاشيد!

و تمام اين وهم-ه بهم پيچيده و خون آلود به ژرفترين پستي-ه جهنم فرو خواهد شد!

و تمام اين پرنده تازه تولد يافته به آسمان قدرت و رويا خواهد شد!

روزنه لبخند سزاوار اين مرگ است!

هان! تمام شما كه اين ميرنده را ميشناسيد! يكصدا سرود شادماني بر مرگ اين ميرنده بخوانيد!

رستاخيز درنگي پشت اين مرگ آغوش باز كرده!

و پرواز ده در روند تكامل از ژرفا به سطح و از سطح به بالا فرو ميشود!

روزنه لبخند سزاوار اين مرگ است!

هان! تمام شما كه اين ميرنده را ميشناسيد! يكصدا سرود شادماني بر مرگ اين ميرنده بخوانيد!

Tuesday, June 07, 2005

Untitled (up 2 the last part)

خوب! داستان ما به حدود سال 1970 برميگرده.

به يك خانواده نه چندان پولدار ولي نه فقير.

خانواده آقاي ‹سلاين›.

درباره آقاي رابرت سلاين پدر خانواده اطلاع زيادي ندارم چون اگه راستشو بخواين قهرمان داستان ما -يعني پسر ايشون- هم اطلاع زيادي از پدرش نداره.

( اينجا بذارين همون يه زره اي كه از رابرت ميدنم رو بگم ... رابرت يه مرد ديندار بود در تولد 6سالگي پسر عزيزش يعني جسي سلاين يه انجيل بهش هديه داد كه اولش نوشته شده بود ‹به جسي، پدرت رو دوس داشته باش› رابرت همون سال يعني وقتي كه جسي 6 ساله بود درگذشت.)

و اما مادر خانواده ماري، خوب اون زن خوبي بود اما بعد از مردن شوهرش به الكل و مواد معتاد شد ...

چيزي نزديك 1 سال و نيم تقريبا هر شب با يه مرد خونه ميومد و آخر سر هم همه همون پوليم كه از رابرت مونده بود رو دود كرد و خوردو تباه كرد ... بعد از اين ماجرا ماري و جسي –پسرش- خيابون خواب شدن ... جسي مزاحم ماري بود تا زندگي كنه پس ... خوب بذارين از اينجا ببعدش رو وقتي دارم درباره جسي حرف ميزنم تعريف كنم...

و اما جسي قهرمان داستان ما كه داستانمون روايت زندگيشه! خوب!جسي پسري-ه با 1.82 متر قد و 72 كيلو وزن موهاي قهوه اي بلند و پوستي تقريبا نرم ،همونطور كه ميدونين جسي فقط 6 سال داشت وقتي پدرش مرد. اون فقط 8 سال داشت كه مادرش اون رو به يتيمخانه ‹خواهران رحيم› -واقع در شماره 29، خيابون ريونوود كرت فرستاد - و اين جايي بود كه كلي اتفاق توش رخ داده - مطمئن باشين مفصل درباره اين محل و اتفاقاتي كه براي جسي اونجا رخ داد خواهم گفت ...

حالا اگه موافقين خونه جديد جسي يعني اون يتيم خانه رو بررسي كنيم!

اين مكان از دو بخش متشكل ميشد 1) يتيم خانه و 2) بيمارستان رواني - جايي كه هيچ وقت يتيتم ها حق نداشتن پاشونو بذارن ،اللبته شايعاتي بود كه بعضي از بچه ها به اونجا رفتن ولي هيچوقت كسي نفهميد كه واقيت داره يا نه!- در واقع اين مكان يه زندان قديمي بود سرد و نمور با آجرهايي به رنگ خاكستري تيره! جاي بزرگي بود 6طبقه و در حدود 100 متر عرض داشت، جسي هميشه صداهاي عجيبي از اين عمارت ميشنيد گويي كه زندست (راستي! اولين بار كه جسي وارد اين يتيم خانه شد هوا باروني بود و ظاهر ساختمان تيره تر جلوه ميكرد!).

قبل از اينكه داستان زندگي جسي تو اين نوانخانه رو شروع كنيم و اتفاقات رو شرح بديم بذارين از نماي اطاقي كه جسي توش بود بگيم.

از پنجره كنار تخت جسي درست در وسط حياط يك چاه قديمي بود كه سابق براين آب داشت و ازش استفاده ميشده!

اين چاه به ‹چاه آرزو› مشهور بود چون شايع بود كه تعدادي از بچه ها با پرت كردن خودشون توي اين چاه عميق به آرزوشون رسيدن -آخرين راه خروج از اين نوانخانه براي هميشه!-

-ادامه دارد-

Saturday, June 04, 2005

Animalَ

تويه يه كوچه خلوت يه پسر 7-8 ساله در حاليكه سرش رو پايين انداخته در حاله راه رفتن-ه... زنگ صدايه يه جمله كه مدتي پيش از مادرش شنيده تو سرش ميپيچه... جمله ميگه:« انسان بنديست بسته شده ميان حيوان و ابر انسان »... مدتيه اين جمله توي سرش ميپيچه از اينكه يه بند باشه در عذابه ... تمام عمرش رو آويخته و درست مثل همون بند طي كرده ... از بند بودن از آويخته بودن متنفر-ه ،بدش مياد .. شروع به فكر كردن ميكنه ميشه يه ابر انسان بود! اما چطور ميتونه چيزي باشه كه حتي معنيشم نميدونه ... فكر ميكنه! ابر انسان احتمالا بايد يه آدم خيلي بزرگ باشه! مثلا با 2 متر قد و 100 كيلو وزن ولي اونه فقط يه پسر بچست! فكر ميكنه! ابر انسان احتمالا بايد يه آدم خيلي دانشمند باشه! اما اون كلاس دوم دبستان-ه! فكر ميكنه! ابر انسان احتمالا بايد يه آدم خيلي خوب باشه! اما اون از همه شنيده كه پسر خيلي بديه! فكر ميكنه! ابر انسان احتمالا بايد يه آدم ..... هرچي بيشتر و بيشتر فكر ميكنه خودش رو بيشتر با احتمال هايي كه ميده در تضاد ميبينه!!!... يه دفعه جرقّه اي تو ذهن تاريكش ميدرخشه ... يادش مياد بندي بود بسته بين 2 چيز! ... و قطعا پسر ابر انسان نبود! و مطمئنا نميخواد انسان باشه!... متنفر-ه ،بدش مياد! روي دو زانوش ميشينه! ... دستاش رو روي زمين ميذاره ... سرش رو كمي به جلو ميكشه ... دقيقه اي به حركت ميگذره! ... و يه دفعه!................ موهاي زبر رو حس ميكنه كه از تمام بدنش شروع به رشد كردن ميكنن ... -: «موفق شدم!» ،دهنش رو باز ميكنه كه فريادش بزنه! ... اما تنها صدايي كه به گوشش ميرسه نعره-اي خشك و گوش خراشه! ... احساس آرامش و رضايت ذهن مغشوشش رو كمي آروم ميكنه ... دوباره ،ولي اينبار ارادي نعره اي ميزنه كه حتي موهاي خودش رو به تنش سيخ ميكنه ... نعره پشت نعره و احساس سبكي ميكنه ... زوزه-اي از خوشحالي ميكشه و شروع به دويدن ميكنه! 12 سال از اون روز ميگذره و حالا پسر يه حيوون تمام عيار شده! اما خوشحاله! با تمام قدرت توي دشتهاي بي پايان همپاي بقيه هم نوع هاش ميدوه ... و هر انسانيو كه ميبينه با چنگ و دندون از هم ميدرش! هر وقت ماه كامل شد سرت رو از پنجره اتاقت ببر بيرون ... صداي زوزه پسر رو ميشنوي كه تورو به كيش خودش فرا ميخونه! .... به دنبال صدا راه بيفت تا موهارو روي پشتت حس كني كه در حال رشد كردنن!