اين نوشته خيلي طولاني خواهد بود! پس يا همين الان گورت رو گم كن! يا تا آخرش بتمرگ و بخون!
روزنه لبخند سزاوار اين مرگ است!
هان! تمام شما كه اين ميرنده را ميشناسيد! يكصدا سرود شادماني بر مرگ اين ميرنده بخوانيد!
من از جايي ميام كه كودكيم در سايه و انزوا مخفي شده.
جايي كه روياهاي گم شدم خود رو از شكل خارج ميكنن.
از تباهيي كه قلب كودكيم، شكننده در آن رها شد تا بميرد!
خوب به داستانم گوش كن اگر ميخواي كه زنده بموني!
ديوانه-اي؟
خوب! به ديوونه خونه خوش اومدي!
خوونه واقعي ذهنهاي افسون شده!
اينجا براي وحشي ها
شاد ترين-ه مكان روي زمين
تقريبا از دست داده بوديمت
اما خوشبختانه سر وقت نجاتت داديم!
تو اينجايي براي زندگي
من خوبت ميكنم
زندگيت رو بده دست من
اين تمام كاريه كه بايد بكني!
من بهت زندگي مبخشم!
همه چيو درست ميكنم
اينجايي براي زندگي!
بهت خوش آمد ميگم (عزيزم!!!)
درد داري؟
يا فقط راه (زندگي)تو گم كردي؟
باهام درباره شياطيني كه توي ذهنتن صحبت كن!
من بار رو از دوشت بر ميدارم
تا جايي كه ترسهات فروكش كنن
من تقريبا دكترتم
جادو كننده ذهنت!
اينجا تيمارستان شماره 9-ه
جايي براي فرار كردن و قايم شدن نيست!
اينجا تيمارستان شماره 9-ه
من دكترتم و ماموريتي درباره ذهنت دارم!
من شفابخشتم ،دزد-ه ذهنت!
آره كثافتا! شما، شما جاكشا! شما مادر جنده ها! شما بي همه چيزا منو ديوانه كردين!
در دشتهاي باز ذهنم ميدويدم و نعره ميزدم و شما انسانها رو به كيش خودم ميخوندم!
به گردنم قلاده زديد!
به كريدور هاي فلزيتون هدايتم كرديد!
مجراي اشكيمو بستين!
شما كثافتا، شما بيهمه چيزا، شما منو به اين روز انداختيد!
براي اينكه كثافتتون رو به كسي نگم به دهنم پوز بند زديد!
تا اراده دويدن كردم با تازيانه آتش به جونم افتاديد!
به پشتم داغ برده گيتون رو زديد!
و وقتي زجر ميكشيدم چشاتون رو ميديدم كه ميدرخشيد!
به رام بودن محكوم كرديد!
بدون دانستن اينكه هيچ حيووني رو نميشه رام كرد! و وقتي وانمود كردم كه رامم گفتيد آفرين انسان-ه خوب تو حالا براي جامعه مفيد خواهي بود ميتوني بري!
با لبخنده تيز و كثيف از دايره ديدتون خارج شدم! و اونقدر نفهم بوديد كه حتي نعره-م رو هم نشنيديد...
ننگ بر شما بند بازان و دلقكان كه تمام عمرتون رو به جفتك زدن روي بندي ميگزرونيد تا بقيه بندبازايي مثل خودتون، به شما بخندند!
روز از پس روز گذشت و اين حيوون دوباره آزاديش و رو بازآفريد قلمرويي مجلل، بزرگ و دست نيافتني در اعماق نفرت از "انسان" آفريد! با دندون پوستم رو كه داغ برش زده بوديد كندم و پوستي نو برايش آفريدم!
روز از پس روز گذشت و اين حيوون بر شد! امروز تازيانه و داغ و زنجيز آن-ه منه! حيووني كه هيچكس را ياراي رام كردنش نيست! روزي شما رو به صلابه خواهم كشيد!
واي بر شما، بر شما بي همه چيزا اگر روزي به جايي برسم كه امروز اين فرزند باد و آتش، اين كودك جهنمي، اين تاريكترين مادر جندهء دنيا قرار داره!
بجاي يكي ده تا-ده تا شما رو سلاخي خواهم كرد! اگر او گلوي نازنين-ه همنوع هاتون رو بريد من با دندونم خرخره تون رو خواهم دريد!
با دستاهام بالا تنتون رو از هم ميدرم و چونان وحشيترين حيوونات با روده هاتون يوغ برده گي ميسازم!
با دستهام دنده هاتون رو خواهم شكست و قلبهاي خونبارتون رو زنده زنده بر جا خواهم جويد!
با تبر نفرت اعضاي بدنتون رو جدا ميكنم! و صورتهاتون رو هرگز نخواهم پوشوند تا درد و زجر رو در چشمهاي وقيحتون ببينم!
بترسيد فرومايگان كه اين حيوان زخم خورده بر ميشود!
بترسيد فرومايگان كه هنگامه انتقام از تاريكترين اعماق وجودم بر ميشود!
بترسيد فرومايگان كه حيوانيت جلوه ميكند!
بترسيد فرومايگان از درخشش مرگ بر آستان تاريكي!
بترسيد فرومايگان كه حيوان بر ميشود!
بترسيد فرومايگان ...
بترسيد ...
در برار ترس به زانو بي افتيد!
ناله كنيد تا شايد گناهان فلاكتبارتان آرامش گيرند!
و تو، توي كثافت، توي مادر جنده، منو وادار كردي، وادارم كردي تا كاري رو برات بكنم كه ازش متنفر بودم! و چون در خودم نديدم! به اجبار تو، توي بي همه چيز! از معصوم ترين فرشتم به عنوان بيلي استفاده كردم تا چاهيو بكنم كه تو راست كرده بودي خداوندگارم رو توش بندازي!
و در آخر با صورتي بيحالت ابراز كردي كه تمام اين كثافتت برات اهميتي نداشته!
وه! كه بر سيماي ناميمونت خنده ها زدم! و تو نخواهي فهميد چرا!
و تو! تو كه مظلومانه ننگ خداوندگار بودن رو يدك ميكشي!...
نه! نه! تو بيگناهي! اما گوشهات رو پاك با خون من بشور و گوش كن! خوب گوش كن!
تو ستاره اي بودي! ستاره اي چند ميليون برابر خورشيد منظومه شمسي!
نورت تا ميلياردها سال در جهان پخش بود و گرمات سيارات و كثافاتشون رو با هم ذوب ميكرد!
اما مثل هر ستاره! سوختت رو به آخر گذاشت!...
شروع به انبساط كردي!...
روزي انبساط به غايت رسيد و انفجار رخ داد!
] تا سالهاي نوري، جرمت در فضا پخش شد!
تا سالهاي نوري، نور خيره كننده اين انفجار همه رو به عجب وا داشت! [
اما هستهء ستاره هنوز باقي بود! ...
روز از پس روز و درنگ از پس درنگ گذشت..
جرم پراكنده به جاذبه هسته بازگشت!
تراكم آغاز شد... اتمها به هم فشار خوردند!
از فشار، الكترونها از مدار خارج شدند و به پروتونها پيوند هسته اي خوردند!...
جرم متراكم شد، تا غايت! ...
و ...
سياهچاله متولد شد!
آفريننده حالا به مخوف ترين نابودكننده تبديل شده بود!
در فضا روان بودي و هيچ چيز و حتي نور هم ياراي فرار از جاذبهء اين جسم متراكم رو نداشت!
مبلعيدي ناآگاه از اين بلعيدن،ناآگاه از اينكه سياهچاله ها هم پر مشن!
تا اينكه ناگاه به جسمي برخورد كردي!
جسمي عجيب، تاريك، نابود كننده اي هولناك، سياهچاله ملياردها برابر كُشنده تر از خودت!
آره، منهم درست و تمام يك سياهچاله ام! برخاسته از مرگ ستاره اي ملياردها برابر عظيم تر از خورشيد منظومه شمسي!
پس گوش كن هم كيش! اسم من سياهچاله نيست! نيروي كشندهء كُشنده من برابر با مليونها سياهچالست!
من تُنها از گرد و غبار فضايي رو به اطرافم جمع كردم! و در ميانها اونها مليونها ستاره و سياره ...
نام من كوازار-ه!سياهچالهء مركزي يك كهكشان مارپيچي!
ملياردها برابر-ه تو بلعيدم و امروز اين سياهچاله هولناك پر شده!
به قلمرو ممنوعه من تجاوز شده، مثل يك حيوون دست آموز به بازي گرفته شدم،به روياهاي ديرينم
تجاوزشده و خنجر خيانت تا مغز استخوانم فرو رفته.
اين سياهچاله به انفجار ميره!
مواظب باش! كه انفجار اين كوازار نيروي وحشتناكي توليد ميكنه!
مواظب باش! كه اين نيرو جرمت رو در هم خواهد پاشيد!
مواظب باش! كه اگر خوش شانس باشي و اين نيرو به ميزان لازم قوي باشه دوباره از ذرات بهم پاشيدت ستاره اي، آفريننده اي بر خواهد شد!
بزرگترين اسطوره زندگي من ،مسيحا و زردشتم، خداوند و شيطانم، معني قدرت و ضعفم روزي چنين گفت: آنكه ميبايد آفريدگار نيك و بد باشد، همانا كه نخست بايد نابودگر باشد!
تمام شرايط به رج شده! نابودگر از ميان ميرود تا آفريننده تولد يابد! و اينبار تمام شانس از آن تو شده! در كنار كوازاري ناخواسته قرار گرفتي كه رو به پر شدن گذاشته بود و درست سر وقت بر سر راهش قرار گرفتي!...
ناخواسته به قلمرويي وارد شدي كه مگر به مرگ يا نيروي پرواز خروجي ازش نيست!
اما چه موجودي را ياراي مقابله با جاذبست مگر به نيروي بال!؟
بازهم سر وقت رسيدي!!! شكاف اي درست از مركز اين قلمرو-ه به آشوب كشيده شده تا پاندمونيوم دهان گشوده! و صاحب اين قلمرو فرو مي افتد!...
پله پله بر لبه تيغ ميلغزم و فرو مي افتم!
دستهام قطع ميشن و تو بال در مي آري!
پاهام قطع ميشن و پاهاي تو استخواني و پر از پر ميشن!
سرم رو از دست ميدم و از روي فكهات منقار شروع به رشد كردن ميكنه!
قلبم از ميان ميره و استخوانهات ميان تهي ميشن...
تا پرواز از آن-ه پرندهء زنده بشه!
روندي تكراري در قلمرو من!
بارها به پاندمونيوم پرت شدم، پرنده اي از قلمرو آشفته من بر شد، اجزام دوباره بهم پيوست!
و من خودم را تا دهانهء اين شكاف بالاكشيدم!
اما اينبار از چرخه تكراري: ستاره، ابر نو اختر، سياهچاله، كوازار، انفجار و ستاره ... خسته-ام!
اينبار آخرين انفجار اين كوازار خواهد بود، آخرين فرو شدن اين فرزند شيطان به خانه پدري!
بار دگر هنگامي به پاندمونيوم فرو خواهم گشت كه بالاترين-ه تختها آن من باشد!
بار دگر هنگامي سياهچاله خواهم شد كه ديگر زنده نباشم!
بار دگر هنگامي فرو خواهم شد كه اين قلمرو تماما در هم پاشيده باشد!
اما هيچ قلمرو اي در هم فرو نميريزد مگر به فقدان فرمانروا!
و قلمرو مرا خروجي نيست مگر به نيروي بالهاي پرواز!
و مرا بالي نيست مگر به تكامل!
و مرا تكاملي نخواهد بود مگر به رستاخيزي!
و مرا رستاخيز فرا نميرسيد مگر به مرگ!
عجبي بر شادي درونم بر اين نابوديم نيست!
در پس اين درهاي رو به فنا،... تكامل-ه من، تكامل اين حيوان به ابرانسان انتظارم را ميكشد!
در پس اين درهاي رو به فنا،... قدرتي بي انتها مرا فرا ميخواند!
در پس اين درهاي رو به فنا،... هزاران ستاره به انتظار تولد اين ستاره جاودانند!
تو آخرين مرغي هستي كه از قلمرو بر خواهد شد!
چرا كه پرواز ده خود پرنده خواهد شد!
قلمرو در هم خواهد پاشيد!
و تمام اين وهم-ه بهم پيچيده و خون آلود به ژرفترين پستي-ه جهنم فرو خواهد شد!
و تمام اين پرنده تازه تولد يافته به آسمان قدرت و رويا خواهد شد!
روزنه لبخند سزاوار اين مرگ است!
هان! تمام شما كه اين ميرنده را ميشناسيد! يكصدا سرود شادماني بر مرگ اين ميرنده بخوانيد!
رستاخيز درنگي پشت اين مرگ آغوش باز كرده!
و پرواز ده در روند تكامل از ژرفا به سطح و از سطح به بالا فرو ميشود!
روزنه لبخند سزاوار اين مرگ است!
هان! تمام شما كه اين ميرنده را ميشناسيد! يكصدا سرود شادماني بر مرگ اين ميرنده بخوانيد!