Thursday, October 20, 2005

WisdoM

هزاران سال از بوجود آمدن انسان ميگذشت...

و انسان کم کم فراموش ميکرد که مادر طبيعت با نهايت لطف و مهربانيش اون رو چطور آفريده...

سالها ميگذشت و از گوشه و کنار انسانهای سودجو و خيانتکار کم کم فرياد بر ميآوردند که اين خدای من بود که شما را آفريد ...

خرد که وجودش رو مديون بودن انسان ميديد آغاز به مبارزه با اين ندای وحشی کرد ...

هزاران سال خرد تلاش کرد تا دوباره انسان رو به مادر عزيزش بازگرداند اما وقتی ديد که انسان برای پيش بردن راه خود حتی فرزند خدای خود رو بر صليب میکشد برای هميشه با چشمانی سرخ از فرط اشک ناپديد شد...

انسان افسانه ها ساخت که خرد رو شيطان در بند کرده و اون رو به قلمرو خود برده و قهرمانان خيالی بوجود آمدند تا داستان ربوده شدن خرد رو کامل کنند وظيفه اونها بازگردادن خرد از قلمرو شيطان بود تا مردم باز باور بيارند که عزيز ترين-ه آفريده هاشون در کنارشونه و اينجوری به رهبران مذهبی شون که خرد رو آفريده مطلق خود ميخوندند پايبند بمونن...

اما دريغ که داستان دروغ بود...

(تا اينجای داستان بارها تابحال گفته شده اما بعد از اون هيچکس از واقعيت چيزی که بر خرد گذشت باخبر نشد که داستان دردناکش رو تعريف کنه... اما من بقيه داستان رو ميدونم وقتی براتون داستان رو بگم همه خواهيد فهميد که از کجا و چرا منم که داستان رو ميدونم...)

روزی در دربار پدرم شيطان نشسته بودم و با مشاورانش -بلايل//لاويثان//لوسيفر- در حال گفتگو بودم ...

در انتهای کريدر با شکوه پدرم سايه هيکلی رنجور و خميده رو ديدم به بقيه اشاره کردم و همه ساکت شديم ...

پدر در اطاق مخصوص خودش مشغول رسيدن به کارهاش بود که پيشش رفتم و اون رو فراخوندم ...

-پدر ميدونم نبايد وقتی به تنهايی احتياج داری وارد شم ولی کاره مهمی دارم ... يکی از بزرگ آفريده های انسان پيشت اومده و کاری باهات داره که خيلی مهمه نامش رو ميدونی خرد هست!

-به تالار برگرد فرزند تا لحظاتی ديگر او را ملاقات خواهم کرد...

-اطاعت ميکنم پدر

به تالار برگشتم و خرد رو که خسته و رنجور بود به نشيمنگاهی فرا خوندم فرمان دادم که از او خوب پذيرايی شود تا پدر وارد شوند...

پدر با وقار هميشگيش وارد شد و بر تخت مخصوص خودش نشست هميشه مجذوب شکوهش بودم!

خرد تعظيمی کرد و دوباره اجازه نشستن گرفت ...

داستان خودش رو تعريف کرد قلب همه ما حتی بلايل که جز شهوت چيزی نميفهميد به درد اومده بود ...

خرد ادامه داد که ديگر توان مبارزه رو نداره و به کمک احتياج داره ...

اون موقع سر همه شلوغ بود و من هنوز جوان بودم و اجازه دخالت در کارها رو نداشتم ...

لوسيفر بلند شد و با شجاعت مخصوص به خودش و اعتماد به نفسی که به خودش داشت -چون ميدونست بشر بيش از همه چيز به فرمانبردار مطلق او (هوا) برای باقی موندن نياز داره- درخواست کرد که مبارزه به اون واگذار بشه ...

پدر با لبخندی از خوشنودی از شجاعت لوسيفر او رو به اين مقام منصوب کرد ...

خرد خود رو فدا کرد که تمام قدرتش در دستان لوسيفر قرار گيرد ...

آری نادانی بشر وجود خرد رو به فنا محکوم کرد ... اما شاد باشيد که يکی از تاجداران-ه پدرم راه او را ادامه خواهد داد ...

مردان خدای نابخرد هنوز با پدرم و تاجدارنش در جدالند اما قدرت خرد // شهوت // سرکشی// و آتش با ماست ...

آفريدهء پيروان مردان خدا -که همه چيزشون رو در او قرار داده بودند- خود رو به قدرت لوسيفر اقتدار پدرم سرکشيه لاويثان و شهوت بلايل تسليم کرد تا راهش که همان باز گرداندن انسان-ه فرزند به دامن مادر عزيز طبيعت بود ادامه يابد ...

خرد انسان و آفريدهء ديگرش خدا تو را از خود راندند اما بيم نبر پيکر خسته ات را به آغوش استراحت با آسودگی بسپر راهت تا بازگشت بشر به دامن مادر عزيزش ادامه خواهد داشت...

انسان عزيز ترين و مقتدر ترين آفريده ات رو به خاطر فراموش کردنش (فراموش کردن خرد) به دست نابودی دادی ... لااقل باز آ تا راهش را ادامه دهی!

هزاران سال مادرت را خيانت ورزيدی لحظه ای عزيزش دار!...

Wednesday, October 05, 2005

Come Closer

از يك دالون كه دوطرفش رو پيچك پوشونده بود رد شديم…
آخر دالون به يه در ساده با رنگ سفيد و خيلي تميز بود… از در وارد شديم پيچيديم به راست و آخر راهرو وارد اطاق مسئول كاغذ بازي شديم… چند دقيقه اي با هم صحبت كرديم خوب چون از قبل همه چيز مرتب شده بود و جا رزرو شده بود من زياد معطل نشدم… سر پرستار بخش يه دختر 27-28 ساله با يه روپوش خيلي تميز و مرتب وارد اطاق شد مسئول كاغذ بازي مارو بهم معرفي كرد .. پاشدم و دنبالش راه افتادم قبل از اينكه برم با مادرم خدافظي كردم ،واسه 2 هفته اما واقعا مطمئن نبودم كه فقط دو هفته باشه اما جرات نكردم كه چيزي بپرسم … دوباره به همون راهرو كه از سمت در ميومد برگشتيم … و راه رو ادامه داديم تا از در ردشيم چند متر جلو تر يه در دولنگهء سفيد با طوري وسط شيشه ش خيلي محترمانه بهت ميگفت كه به جهنمي زيبا سازي شده (براي اينكه فريبت بده) خوش اومدي… از در رد شدم تا كمر ديوار رو كاشي هاي سفيد با طرحي جزئي كه به ياد ندارم پوشونده بود و از اون به بالا تمام ديوار با رنگ سبز بسيار روشن پوشونده شده بود ،برداشتي ضعيف و بيشرمانه از برگ سبز يك درخت سپيدار در اوائل بهار چند متر جلوتر راهرو به يك سالن ميرسيد چند نفري اونجا در حال وقت گذروني بودن اما من كسي رو نديدم… بعد از سالن و يك در ديگه به راهرويي با رنگ آبي آسماني وارد شديم هر دو طرف راهرو رو در اطاقها كه بعضي بسته و بعضي باز بودند بعضي با 1 و بعضي با دو تخت اشغال كرده بودند! همه اطاقها خالي بود فك كنم وقت خاصي از روز وارد شده بودم! ته يه اطاق رو به پنجره يه تيكه كه تمام ديوار روبرو رو پوشش داده بود يه صندلي چرخدار و يه سر كه از بالاش بيرون زده بود ديدم … اولين كسي كه باهاش روبرو شدم اسمش دني بود يه پسر 15 ساله با موهاي قهواي و يه صورت لاغر ولي قشنگ … هيچوقت نفهميدم قدش چقده چون هميشه رو صندليش نشسته بود و هيچوقت صداش رو نشنيدم چون نميتونست حرف بزنه … تقريبا از 6-7 ماه پيش اينجا بود –سالي بهم گفت- مغزش از همون موقع بخاطر مقدار بالاي مصرف مواد به ضيافت سكوت رفته بود … واقعا حتي حضور تنش هم اونجا به معجزه اي ميموند … وقتي آورده بودنش رو اور دوز هرويين بود و از همونجا تا 2ماه تو كما بود ،و بر اساس قوانين بيولوژيكي و ايالتي 87 ثانيه مرده بود ولي بعد از اون هيچوقت حرف نزد كه داستانشو براي كشي تعريف كنه… درست روبروي اطاق بغل دني وايسادم ،سالي در رو باز كرد و خواست كه اطاق جديدمو بهم نشون بده چشم به تخت سمت چپ اطاق افتاد اونجا دراز كشيده بود خيلي راحت درست انگار از 3452 سال پيش به خواب رفته تا شاهزاده رويايي بياد و ببوستش اما متاسفانه از لحظه اي كه به خواب ميرفت ميدونست كه شاهزاده اي رويايي در كار نيست و اين فقط منم كه پيشش خواهم اومد… بغض گلوم رو داشت پاره ميكرد اما نخواستم جلوي سالي از خودم ضعف نشون بدم … سعي كردم به دقت تمام حرفايي رو كه درباره وسايل تو اطاق قوانين و … بهم ميگه گوش كنم اما صداي نفسهاش درست مثل هو هوي يه گردباد منو بهم ميپيچيد ، خودم ميدونم كه صداي نفسهاي اون شنيده نميشد و اين من بودم كه فك ميكردم صداي نفسهاش رو دارم ميشنوم … اما هنوز شك دارم كه نشنيده باشم! روايت از كتاب : «بنگريد اين مرد را ...» به قلم : "…"