Monday, November 07, 2005

Falling Safely

برادران خونيم...

اگر امروز ارادهء سرنوشت بر آن استوار شده است که بار دگر فرو افتم... کالبد سردم را پاس داريد ...

کالبد سردم را به نزد پدرم ببريد // که آتش دستان او توان گرم کردنم را دارد ... آخرين کلماتم را بر او بازگوييد // او را بگوييد که راستين در رکابش جنگيدم ... مگذاريد حسرتش افزون گردد ... ياد آريد او را که من را بيش بر خرد نبود که از فرط بی‌خردی-ه آدميان خود را در پيشگاه مقدسش قربانی کرد ...

تازيم را به نزدم آوريد تا تکه ای ديگر از گوشت تنم وحشيگريش را به جنبش اندازد... خانه را با خون و آتش آذين کنيد // از گوشه و کنار دوزخيان را گردآوريد تا بر کالبدم سوگ آورند...

پدرم آغوش باز کن که کالبد سردم به گرمای حيات بخش دستانت محتاج است ... کالبدم را بر آتش دستانت بسوزان و خاکستر کن که ققنوسم خيزش آغاز کند ... درنگی ديگر مرا بازگشتيست ... مرا کالبديست ... اراده ايست آهنين تر // آهنی متمرکز تر // غرشی سهمگين تر ...

تو ای هوا // خردمند ... بر دروازهای ذهن بيدارت اندوه را سلاخی کن ... تا زمانيکه پدرم مرا به ياد دارد شکست نخواهيم خورد ... عهد بستم تا پيروزی خرد بر بی‌خردی-ه آدميان در رکابت بجنگم ...

مارا مرگ نيست حسرت مبر ... مارا قدرت است ... پيروزی به ناچار بر آستان قدرت ما لميده ... بر کالبد سردم با لبخند بوسه بزن ...

بازگشتم درنگی بر فراز اندوهت به انتظار ارادهء من نشسته ... او را به نعره فرياد خواهم کرد ... درنگی آنطرف تر ... درنگی بر فراز اندوهت...