روزها از پس هم میآيدند.
شايد بدترينها نباشن و لی بهرحال بهترين ...
بهترين بر فراز نهمين دروازه خورشيد قد افراشته.
داشتم به اين نکته فکميکردم که چرا آدم نتونه بعضی وقتا بلاگش رو به بقيه اختصاص بده ... چون جواب منطقی پيدا نکردم که چرا نميشه... تصميم گرفتم بعضی وقتا اينکارو بکنم.
بيا و مرا بر فراز تاريکی ببر.
بجايی که از آن آمدهام.
بجايی ببر که زانو زنم و سايهام بياسايد.
و در امتداد ديد کودک درونم ...
دردی نيست که پيشانی خونينم را التيام دهد.
بارانی نيست که اين خاموش شهر را نجات بخشد.
بارانی نيست که همه را نجات بخشد.
مکانی نيست که اين خاموش زمين را نجات بخشد.
جايی که همه را رها سازد.
پدر مرا به سرزمين مقدس بر تا بياسايم.
آه!آسمانها بر سرمان فرو ميريزد...
و نميدانم که سرزمين مقدسم کجاست!
ميتوانی مدتی با من پرسه زنی؟
که من طعم سرزمين مقدس را ميدانم.
پدر صدايم را ميشنوی؟
اين درديست که فريادش نميکنم!!
پدر ميدانم که صدايم را ميشنوی...
سرکوب شدهام اما رامم نخواهند کرد