يه فلش بک کوچولو...
چند شب-ه قبل:
ولادی اونشب تصميم گرفت نره رو مسهل. دندوناشو حسابی تميز کرد و خودشو پرت کرد روی تخت.
رو پهلوی چپش غلتيد و به قوطی مسهل-ه عزيزش که کنار ورق ها و کتاباش گوشه ميز کز کرده بود ذل زد.
چشاش رو به زور بست. رويا شروع شد. يه درخت خشک زمستونی بود که ولادی داشت از رو تراس-ه يه خونه ای نگاش ميکرد.آسمون پشت درخت تمام از سرما و ابر و نور ها قرمز شده بود.
بعد از چند دقيقه کاملا خوابش برد. چنان خوابی که انگار يه خرس-ه. و ديگه تا صبح هيچ رو يايی نديد.
و راستش تا اونشب که تصميم گرفت بره رو مسهل ديگه اصلا رويا نديد.
شب خوش.
Wednesday, January 04, 2006
Bitter Laxative O' Mine...
Subscribe to:
Posts (Atom)