اين شبها خوب نميخوابم.
ساعتها با چشمان باز به سايه کج آويز روی سقف زل ميزنم در تلاش برای آرام کردن ذهن بهم پاشيدهام.
ميدانم از چه ميترسم اما توان غلبه کردن بر ترسم را ندارم.
اطاقم چيزی ترسانک ندارد ٫هزاران بار نگاهش کردم.
خيالات هولناکم مرا ميترساند.
دستهايی که نوک انگستان باد کرده اش به پنجههای غورباقه ميماند.
پاهايی کبود که زير پوستش آنقدر مايع جمع شده که باد کرده و به طرز غريبی از هر زاويه به هر سطحی ميچسبد.
موهای بلند و لخت مشکی که اگر در شبی تاريک نور نباشد نميتوان آنرا از رنگ ديوار دود گرفتهء قلعهای قديمی تميز داد ٫و تمام عمرم را عاشقش بودم.
آواهايی اثيری که شيشهء پنجره را شکاف ميدهند و تا پردهء گوشم زوزه ميکشند.
ميترسم از آسمان-ه روشن-ه شب.
از نور سرخ غريبی که از لابلای روزنامههای روی پنجره خود را به داخل میاندازد.
نور سرخی که در برابر آبی-ه سرد برفهای زمستانی زيبا ترين تصوير ميشود.
شبها ميگذرند و من نميدانم که آيا واقعا ميترسم يا اين ترس نيز خيال شبانهی هولناکيست؟!
شب فرارسيدست نور سرخ را از لابلای روزنامهها ميبينم....
شب خوش.