Wednesday, March 23, 2005

Aloneness

در این سرای بیکسی کسی به در نمیزند             

                                                                      به دشت پر ملال ما پرنده پر نمیزند

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمیکند                     

                                                                      کسی به کوچه سار شب در سحر نمیزند

نشسته ام در انتظاراین غبار بی سوار                 

                                                                      دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمیزند

دل خراب من دگر خرابتر نمیشود                          

                                                                      که خنجر غمت از این خرابتر نمیزند

گذرگهیست پر ستم که اندر او به غیر غم              

                                                                      یکی صلای آشنا به رهگذر نمیزند

چه چشم پاسخ است ازین دریچهای بسته ات       

                                                                      برو که هیچکس ندا بگوش کر نمیزند

نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم سزاست                

                                                                      وگرنه بر دخت تر کسی تبر نمیزن