Wednesday, October 05, 2005

Come Closer

از يك دالون كه دوطرفش رو پيچك پوشونده بود رد شديم…
آخر دالون به يه در ساده با رنگ سفيد و خيلي تميز بود… از در وارد شديم پيچيديم به راست و آخر راهرو وارد اطاق مسئول كاغذ بازي شديم… چند دقيقه اي با هم صحبت كرديم خوب چون از قبل همه چيز مرتب شده بود و جا رزرو شده بود من زياد معطل نشدم… سر پرستار بخش يه دختر 27-28 ساله با يه روپوش خيلي تميز و مرتب وارد اطاق شد مسئول كاغذ بازي مارو بهم معرفي كرد .. پاشدم و دنبالش راه افتادم قبل از اينكه برم با مادرم خدافظي كردم ،واسه 2 هفته اما واقعا مطمئن نبودم كه فقط دو هفته باشه اما جرات نكردم كه چيزي بپرسم … دوباره به همون راهرو كه از سمت در ميومد برگشتيم … و راه رو ادامه داديم تا از در ردشيم چند متر جلو تر يه در دولنگهء سفيد با طوري وسط شيشه ش خيلي محترمانه بهت ميگفت كه به جهنمي زيبا سازي شده (براي اينكه فريبت بده) خوش اومدي… از در رد شدم تا كمر ديوار رو كاشي هاي سفيد با طرحي جزئي كه به ياد ندارم پوشونده بود و از اون به بالا تمام ديوار با رنگ سبز بسيار روشن پوشونده شده بود ،برداشتي ضعيف و بيشرمانه از برگ سبز يك درخت سپيدار در اوائل بهار چند متر جلوتر راهرو به يك سالن ميرسيد چند نفري اونجا در حال وقت گذروني بودن اما من كسي رو نديدم… بعد از سالن و يك در ديگه به راهرويي با رنگ آبي آسماني وارد شديم هر دو طرف راهرو رو در اطاقها كه بعضي بسته و بعضي باز بودند بعضي با 1 و بعضي با دو تخت اشغال كرده بودند! همه اطاقها خالي بود فك كنم وقت خاصي از روز وارد شده بودم! ته يه اطاق رو به پنجره يه تيكه كه تمام ديوار روبرو رو پوشش داده بود يه صندلي چرخدار و يه سر كه از بالاش بيرون زده بود ديدم … اولين كسي كه باهاش روبرو شدم اسمش دني بود يه پسر 15 ساله با موهاي قهواي و يه صورت لاغر ولي قشنگ … هيچوقت نفهميدم قدش چقده چون هميشه رو صندليش نشسته بود و هيچوقت صداش رو نشنيدم چون نميتونست حرف بزنه … تقريبا از 6-7 ماه پيش اينجا بود –سالي بهم گفت- مغزش از همون موقع بخاطر مقدار بالاي مصرف مواد به ضيافت سكوت رفته بود … واقعا حتي حضور تنش هم اونجا به معجزه اي ميموند … وقتي آورده بودنش رو اور دوز هرويين بود و از همونجا تا 2ماه تو كما بود ،و بر اساس قوانين بيولوژيكي و ايالتي 87 ثانيه مرده بود ولي بعد از اون هيچوقت حرف نزد كه داستانشو براي كشي تعريف كنه… درست روبروي اطاق بغل دني وايسادم ،سالي در رو باز كرد و خواست كه اطاق جديدمو بهم نشون بده چشم به تخت سمت چپ اطاق افتاد اونجا دراز كشيده بود خيلي راحت درست انگار از 3452 سال پيش به خواب رفته تا شاهزاده رويايي بياد و ببوستش اما متاسفانه از لحظه اي كه به خواب ميرفت ميدونست كه شاهزاده اي رويايي در كار نيست و اين فقط منم كه پيشش خواهم اومد… بغض گلوم رو داشت پاره ميكرد اما نخواستم جلوي سالي از خودم ضعف نشون بدم … سعي كردم به دقت تمام حرفايي رو كه درباره وسايل تو اطاق قوانين و … بهم ميگه گوش كنم اما صداي نفسهاش درست مثل هو هوي يه گردباد منو بهم ميپيچيد ، خودم ميدونم كه صداي نفسهاي اون شنيده نميشد و اين من بودم كه فك ميكردم صداي نفسهاش رو دارم ميشنوم … اما هنوز شك دارم كه نشنيده باشم! روايت از كتاب : «بنگريد اين مرد را ...» به قلم : "…"

No comments: