آيا برای هميشه دارم ترکت ميکنم؟
نه! نمیخوام... نمیخوام باور کنم.
آسمون داره رو سرمون خراب ميشه...
و تنها چيزی که ما ميدونيم اينه که : چند نفس تا آخر کار برامون باقی مونده!!!
شمردن رو فراموش ميکنم تا بتونم از گرمای تنت لذت ببرم!
تنها ٫راهم رو تو يه خيابون تاريک و پيچ در پيج ادامه ميدم
و تمام چيزی که ازت برام باقی مونده بوی تحريک کننده موهات و رنگ لبات-ه
تو تنها کسی بودی که تونستی جز اون «موهوم» منو تحريک کنی!
به بودنت افتخار ميکنم!
تيکهای از آسمون پوسيده فلزی کنده ميشه و مثل يه تيغ روم ميفته ...
دستم از بازو تا پايين پاره ميشه...
اما دردی که تو قلبم هست اونقدر ذهنم رو مشغول کرده که خون گرم جاری توجهم رو جلب نميکنه
امشب ٫اينجا ٫تو اين خيابون... به آخر راو نزديکم
تا دروازههای جهنم يک کيلومتر بيشتر راه نمونده!
اينرو رو تابلو کنار خيابون نوشته!
اما ديگه قدرت رفتن ندارم...
پدر ٬بيست سال انتظارم رو کشيدی تا پيشت برگردم
التماست مينکم اين آخر راه ولم نکن تا تنها بميرم!
تازيه عزيزم رو بفرست تا کمکم کنه به خونه برسم
به جايی که تو هستی!...
دوزخ گمشدهء من!
No comments:
Post a Comment