Monday, April 11, 2005

Night

روی تختی دراز کشیده بودم ... تخت خودم بود اما نه مال من! جریان ذهنم از کنترل خارج بود و گذشته و حال با هم مخلوت بود ... صحنه ای رو برام تعریف کردن (از گذشته بود) جسم اشکان روی زمین افتاده بود نمرده بود اما حالتی از زندگی هم حس نمیشد .. خودم رو از تخت پایین پرت کردم ... دوباره صحنه تعریف شد! لحظه ای ... و برق رفت ... نمیدونم چرا اما میدونستم از فیوز-اس! جعبه فیوز پایین پله ها تو همون خونه که تو یه کابوس دیده بودم پشت یه در که به راه پله ای عجیب ختم میشد بود ... از پله ها بسرعت پایی نرفتم خونه رو بلد بودم چون قبلا تو یه کابوس دیده بودمش! از پله ها رد شدم و جلوی راه پله منتهی به در وایسادم ... در قهوه ای بود با یک شیشه بزرگ وسطش! فک کنم خونه 30 – 40 سالی عمر داشت ... تا جلوی در رسیدم حس میکردم چیزی پشت در انتظارم رو میکشه! داد زدم تا آرش با چراغ قوه خودشو سریع برسونه ... یک صندلی از اطراف برداشتم و در رو گه گیر کرده بود شکستم ... اشکان رو دیدم که با همون حالت نمرده و نه زنده روی زمین افتاده بود در حالیکه پاهاش به هم پیچ خورده بود ... غزال روی یه چارپایه نشسته بود و به اشکان زل زده بود ... نازنین با همون شکم جلو اومده قدمی اونور تر وایساده بود ... جریان زمان حال و گذشته رو مخلوت کرده بود یا شایدم خودش رو گم کرده بود ... نازنین حامله بود پس باید این جریان مربوط به ماهها پیش بوده باشه ... اما چرا من الان داشتم میمیدمش! از جا پریدم! ساعت ،8 شده بود!!! وارد همون کافی شاپ همیشگی شدم ... پشت میز خودم جا گرفتم ... باز با مگریت و دالی و ونگوگ احاطه شدم! یک موکافراپاچینو خوردم -از منوی جدید- .... وای چه طعمی! و بعد یه کاپوچینو با طعم نعناع! ... مزه نعناع داغ رو با پره های بینیم حس میکردم! و چشام داغ شد .... ساعت ،7 بود!!!!! و من پسری نه چندان تنها در آستانه فصلی به گرمای جهنم ... سا عت 12 بود!!!!!