در اين سرای بیکسی کی به در نميزند به دشت پر ملال ما پرنده پر نميزند جملهها تو سرم ميچرخن و دنبال هم ميدون ولی يادم نمياد زنگ گرگم به هوا رو زده باشن. ديشب شب طولانيی بود ولی نميدونم چرا خورشيد امروز همون ديشب رو داره روشن ميکنه ٫انگار کسی بهش نگفته که شب رو نميشه روشن کرد. ميگن بهش داره خوش ميگذره -دربون شيفت صبح ميگفت-. بهرحال بابا ديشب زنگ زد و گفت خونه من نميآد ميره پيش همسايه بالايی. حالا منکه وقت نکردم بهش چيزی بگم ولی ميگن اون يارو زلزله خيلی باش حرف زده. تازه تونسته بود سرشو بذاره رو پاش. مخصوصا که از ديروز همين وقتام ورم پاش خوابيدن بوده. خوب بهرحال با اون پا نميشه اينهمه راه رفت بايد ورم نداشته باشه. -: ديدی بهت گفتم اگه نرم بعد از اين زمستون ديگه بهش نميرسم؟ -: منم مطمئت بودم واشه همين بود که بهت يادآوری کردم. -: حالا لااقل ...هيچی! -: من ديگه رفع زحمت ميکنم ٫سيگارم داره سرد ميشه بهتره برم پيشش گناه داره تنها ميمونه ميترسه. -: راحت باش ٫مرسی که اومدی ...راستی يادت نره بعضی وقتا عوضش کن برای سلامتيتون اينجوری بهتره. اينجوری شبا ميتونی دوتايی بخوابين. ...شب خوش!
Thursday, December 29, 2005
A.B.T.D.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment