Saturday, December 31, 2005

Sweet Laxative O' Mine...

اونشب ولادی تصميم گرفت که بره رو مسهل.

اللبته اسمش هيچوقت واقعا ولادی نبود بلکه از وقتی از خواب بيدار شده اسمش ولاديمير کلانکويچ بوده. ولی اون از اسمش خوشش نمی‌اومد ٫هميشه باعث ميشد که فک کنه يه دهکدهء يخ بستهء شمالی نزديک-ه يه يخچال غول‌آسای قطبی-ه. واسه همين مصمم بود که ولادی صداش کنن.

گرچه اين اسمم باعث ميشد فک کنه يه شهر ساحلی جنويه ولی اينجوری راضی تر بود. لااقل اينجوری ميتونست به قطب جنوب نزديکتر باشه.

آخه ميدونين ٫اون عاشق سرما بود ٫يخ ٫برف ولی هميشه از قطب شمال متنفر بود چون هيچی نبود نه آب بود ٫نه يخ و نه حتی خشکی. اما قطب جنوب؟! ميدونين عاشقش بود چون يخ هاش خشکيش بودن شايدم همه خشکی هاش يخ بودن. اون هميشه ميگفت «قطب جنوب حرف نداره همه چی هست».

خبر دارم که حتی راضی‌تر بود که يه قبيلهء بومی استوايی باشه. ولی حاضرم قسم بخورم راضی تر بود اگه به‌جای يه دهکدهء يخ بسته شمالی -کنار يک يخچال غول‌آسای قطبی- يا يک شهر ساحلی جنوبی و يا يه قبيلهء بومی استوايی يه کلونی پنگوئن باشه.

خيلی از داستانمون پرت شديم دوباره بريم سمت ولادی ببينيم چه ميکرد.

آره! اونشب تصميم گرفت بره رو مسهل و يکم چت بزنه. اما قبل از اينکه حتی قوطی مسهلش رو باز کنه توهم برش‌داشت. فک کرد که يک تاجر بزرگ مسهل-ه از اونآيی که عينک دودی-ه چند هزار دلاری که توليد يانکی آست به چش ميزنن ٫کسی که هيچکی در تمام بلاد شمالی-ه روس رقيب نداره نه تنها در بلاد شمالی بلکه حتی در بلاد جنوب و شرق و غرب و بلوک شرقی و بلوک غربی و حتی بلوک شماره ۳۳ که تنها ۲تا بلوک اونطرف تر بود.

واسه همين در قوطی رو با چنگ دندون باز کرد و همه گرد سفيد مسهل رو ريخت رو ميز جلوش. همه کاغذ و کتاباش زير گرد محو شدند. (قبل از اينکه جلو تر برم بگم که فردای اون روز ديگه کاغذاش مثل برف سفيد نبودن همشون قهوه‌ای شده بودن ٫حتی جلد همه کتابها هم قهوه‌ای شده بودن.)

هرچی کمدآی آشپزخانه رو زير و رو کرد نتونست يه نی پيدا کنه و همه خودکاراشم مغز هاشون انگار به بدنه جوش خورده بود.

بعد از چند دقيقه گشتن بی حاصل يه دفعه با خودش فکر کرد که نکنه دوستای خانوادگي-ه قديمی‌شون که تو بلوک ۳۳ زندگی ميکنن از اينکه رفته رو مسهل باخبر بشن. يه مشکل ديگه‌ام بود رئيسش تو اداره پسرخالهء خانم دوستشون بود که تو بلوک ۳۳ زندگی ميکردن و حتما اونم با خبر ميشد و خيلی براش بد ميشد ٫آخه ميدونين اون فقط يه کارمند دون پايه نبود که مهم نباشه چه کار ميکنه. اون مسئول دفتر ثبت بخش بايگانی ادارشون بود. از اون آدمای متشخص که از هر شنل ۲تا دارن که هيچوقت نامرتب نباشن و در عين حال خيلی شنلای متفاوت نداشته باشن که بقيه فک کنن از طبقهء بی درد جامعه هستن.

بعد که اين فکرها از ذهنش گذشت يه نگاه دوباره به ميز انداخت هنوز همه مسهل ها همونجا پخش بودن. ساعت رو که ديد از ترس خشکش زد. با چشم خودش آيندهء سياهی که فردا در انتظارش بود رو ديد ٫ديد که اگه همين الان تو تخت نره فردا ۵دقيقه دير ميرسه و حتما رئيسش حسابی توبيخش ميکنه. گرچه خيال داشت فردا سر کار نره و يه‌جوری يک مرخصی واسه خودش جور کنه. ولی فک کنم نظرش عوض شده بود.

بدون اينکه حتی نظافت و آداب اجتماعی رو به جا بياره و دندون‌هاش رو مسواک کنه پريد تو تخت.

فردا صبح که رفتم دنبالش که باهم بريم. جسدش رو در حاليکه بيچاره به دليل سکته قلبی در سن ۳۲ سالگی مرده بود پيدا کردم. ولی هرچی نگاه کردم مسهل‌ای روی ميز پخش شده نديدم فقط کاغذها و کتاب‌های قهوه‌ای روی ميز بودن.

وقتی داشتم از در ميومدم بيرون شنيدم که يکی از کاغذ‌آ عاروق زد. فک کنم بايد با روانپزشکم در اينباره مشورت کنم.

امشب فرادی اون شب-ه که ولادی تصميم گرفت بره رو مسهل و يکم چت بزنه. پس شب خوش.